نخواهد گشت خالی ساغر از بابافغانی شیرازی غزل 37
1. نخواهد گشت خالی ساغر می شادکامان را
چنین مگذار لب تشنه شکست افتاده خامان را
1. نخواهد گشت خالی ساغر می شادکامان را
چنین مگذار لب تشنه شکست افتاده خامان را
1. دارد زبون بتیغ زبان طعنه گو مرا
بستان بخیر ای اجل از دست او مرا
1. هرگز نظر به کام نیالودهایم ما
فارغ نشین حسود که آسودهایم ما
1. ای بر دلم ز وعدهٔ خام تو داغها
شبها در انتظار تو سوزم چراغها
1. چندم خراشی از سخن تلخ سینه را
آزار تا کی این دل چون آبگینه را
1. مدامت چهره گلگون از شراب لاله گون بادا
ترا خوبی و ما را گرمی مهرت فزون بادا
1. بسوز ای شمع خوبان عاشق دیوانهٔ خود را
مشرف کن به تشریف بقا پروانهٔ خود را
1. خدا را صاف کن با ما دل بیکینهٔ خود را
مدار از خاکساران در غبار آیینهٔ خود را
1. آه کامشب دیدهام خوابی که میسوزد مرا
خوردهام جایی می نابی که میسوزد مرا
1. بر دل فزود خال تو داغی دگر مرا
افروخت از رخ تو چراغی دگر مرا
1. خراش سینه شد امروز عیش دینهٔ ما
چه سنگ بود که آمد بر آبگینهٔ ما
1. زهی سرسبزی از سرو بلندت تاج شاهی را
فروغ از لمعه ی مهر رخت شمع الهی را