1 خیز و چراغ صبح کن ماه تمام خویش را ساغر آفتاب ده تشنه ی جام خویش را
2 خال نهاده پیش لب زلف کشیده گرد رخ کرده بلای عقل و دین دانه و دام خویش را
3 وه چه نبات نور سست آن خط سبز کز صفا بر لب آب زندگی کرده مقام خویش را
4 تا چو مه دو هفته ات بر لب بام دیده ام سجده ی شکر می کنم اختر بام خویش را
1 آه کامشب دیدهام خوابی که میسوزد مرا خوردهام جایی می نابی که میسوزد مرا
2 میتپد در خون دل بیصبر و یادم میدهد هردم از گلگشت مهتابی که میسوزد مرا
3 صحبت گرمی که دارد سر گرانم همچو شمع دیدهام زان ترک آدابی که میسوزد مرا
4 آه از آن جادو که چون میآورد لب در فسون نکتهای میگوید از بابی که میسوزد مرا
1 درین چمن چه گلی باز شد به منزل ما کز آن به باد فنا رفت غنچهٔ دل ما
2 ندیده روشنی دیدهٔ امید هنوز فلک نشاند به یک دم چراغ محفل ما
3 دگر برای چه نخل امید بنشانیم چو گل نکرد نهالی که بود حاصل ما
4 به خون ز لالهرخان پنجهٔ که برتابیم؟ که در میانه عیان نیست دست قاتل ما
1 مستانه برون تاختهای توسن کین را بتخانهٔ چین ساختهای خانهٔ زین را
2 گر صیدکنان ناوک مژگان بگشایی چشم تو گرفتار کند آهوی چین را
3 روزی که نهم رخ بنشان کف پایت از سر بنهم سلطنت روی زمین را
4 میل خم ابروی تو ای مردم دیده سرگشته کند زاهد محرابنشین را
1 خوش آن دمید که در دام روزگار نسوخت نیامد از عدم اینجا و زار زار نسوخت
2 کدام تنگدل از باده گرم گشت شبی که چند روز دگر از غم خمار نسوخت
3 که دل به وعده ی شیرین لبی مقید ساخت که تا به روز قیامت در انتظار نسوخت
4 چراغ عیش نیفروخت در سراچه ی دل کسی که پیش تو خود را هزار بار نسوخت
1 صبحست و جلوه داده مستان پیالهها را روی از نشاط خندان، گلها و لالهها را
2 در هر کنار جویی افتاده های و هویی مرغان بلند کرده آهنگ نالهها را
3 هر می که خورده یاری از دست گلعذاری گلها نثار کرده از شوق ژالهها را
4 در حلقهٔ محبان از بهر بستن دل مستانه باز کرده خوبان کلالهها را
1 شد باز دیده بر رخ نیکوی او مرا گلها شکفت در چمن کوی او مرا
2 ای باغبان برو که خدا داد در ازل سرو سهی ترا، قد دلجوی او مرا
3 شادم که هر دم از دم دیگر فزونترست دیوانگی زسلسله ی موی او مرا
4 رخصت نمیدهد بتماشای ماه نو میل نظاره ی خم ابروی او مرا
1 باران و موج آب و می و روز عشرتست از هر طرف که می نگرم دام صحبتست
2 بوی بهار مژده ی فردوس می دهد وین خوبی هوا اثر لطف رحمتست
3 آمد برای عشرت این فصل در جهان آدم که سایه پرور بستان جنتست
4 خواهی نظر بلاله فگن خواه گل نگر اکنون که در میان سخن رنگ وحدتست
1 قد تو نهالیست که آتش ثمر اوست دیوانه ی آن بادیه ام کاین شجر اوست
2 آراسته باد این چمن حسن که هر روز فیض نوام از لاله و ریحان تر اوست
3 زلفت گرهی بست بهر قطره ی خونم فریاد ازان خوشه که این دانه بر اوست
4 زانروز که از دست صنم توبه شکستم سوگند درستم همه بر جان و سر اوست
1 بهر گلشن که بینم مبتلایی رو نهم آنجا ز داغش آتشی افروزم و پهلو نهم آنجا
2 چو بینم دردمندی بر سر ره بیخود افتاده به خاک افتم سر او بر سر زانو نهم آنجا
3 روم تا شهر بابل از جفای این سیهچشمان غم دل در میان با مردم جادو نهم آنجا
4 بهر منزل که بینم صحبت گرم تو با یاران هزاران داغ حسرت بر دل بدخو نهم آنجا