1 بس بینوا ز ساقی خود دور مانده ام از سر شراب رفته و مخمور مانده ام
2 هم آب رفته از دل و هم تاب از نظر دور از چراغ میکده بی نور مانده ام
3 نخل مسیح و باغ خلیل و زلال خضر یکیک ز دست داده و مهجور مانده ام
4 در هیچ خرقه نیست ز من ناسزاتری این هم عنایتیست که مستور مانده ام
1 بیا بشیر و بکنعانیان سلام رسان ز بزم وصل بیت الحزن پیام رسان
2 به آب دیده ی اختر شمار من یا رب که آفتاب مرا بر کنار بام رسان
3 غریب و بی پر و بال آمدم بوادی عشق بحق کعبه که خضری بدین مقام رسان
4 درین جهان دو سه روزم بحال خویش گذار ز صد هزار یکی ای فلک بکام رسان
1 امشب چراغ دل بحضور تو سوختم جاوید زنده ام که ز نور تو سوختم
2 مشهور شهر گشتی و آتش بمن فتاد طالع نگر که وقت ظهور تو سوختم
3 گاهی بدرد دشمن و گاهی بداغ دوست عمری چنین بحکم ضرور تو سوختم
4 در غم تمام دردی و در عیش جمله سور ای دل بداغ ماتم و سور تو سوختم
1 عاشقانرا نه گل و باغ و بهارست غرض همه سهلست همین صحبت یارست غرض
2 غرض آنست که فارغ شوم از کار جهان ورنه در گوشه ی میخانه چکارست غرض
3 جان من بیجهت این تندی و بدخویی چیست گر نه آزار دل عاشق زارست غرض
4 آفت دیده ی مردم ز غبارست ولی دیده را از سر کوی تو غبارست غرض
1 به حالی بس عجب شب زان جوان سرخوش افتادم شد او با صد چراغ از پیش و من در آتش افتادم
2 به حال مرگ بودم صبحدم چون خاستم از جا به راهش بس که شب در پای رخش سرکش افتادم
3 دلی میباید و صبری که آرد تاب آن جولان گرفتم اینکه من هم در عنان ابرش افتادم
4 بهر نوعی که خواهی شیوهٔ دست و کمان بنما که من خود بسمل از شکل کمان و ترکش افتادم
1 ما سینه را ز جور تو غافل شکافتیم آهی زدیم و آبله ی دل شکافتیم
2 لیلی نمینمود رخ از غایت غرور مجنون شدیم و دامن محمل شکافتیم
3 زخم آنچنان نشد که فراهم شود دگر این دل نه همچو مردم عاقل شکافتیم
4 یک بخیه ی درست نزد کس بکار ما دلق سیاه خویش بباطل شکافتیم
1 ترک یاری کردی از وصل تو یاران را چه حظ دشمن احباب گشتی دوستداران را چه حظ
2 چون ندارد وعده ی وصل تو امید وفا غیر داغ انتظار امیدواران را چه حظ
3 چشم من کز گریه نابیناست چون بیند رخت از تماشای چمن ابر بهاران را چه حظ
4 درد بیدرمان خوبان چون نمیگیرد قرار دردمندان را چه حاصل بیقراران را چه حظ
1 ما باده را بنغمه ی ناهید خورده ایم آب از کنار چشمه ی خورشید خورده ایم
2 شاهانه مجلسی طلب و ساقیی که ما می در شرابخانه ی جمشید خورده ایم
3 در مجلسی حبیب ز دست مسیح و خضر آب بقا و نعمت جاوید خورده ایم
4 مستیم ازان شراب که با محرمان بباغ در سایه ی درخت گل و بید خورده ایم
1 ای مست ناز از دل ما بیخبر مشو نا آزموده منکر اهل نظر مشو
2 ساغر ز دست خود بکف بیغمان منه در قصد جان عاشق خونین جگر مشو
3 در کار ما اگر نکنی زهر چشم کم باری بروی غیر چو شیر و شکر مشو
4 با مدعی بگوی که در کار عاشقان گر زانکه نیک می نشوی زین بتر مشو
1 اسیر لطف و گرفتار خشم و ناز توام خراب یکنظر از چشم عشوه ساز توام
2 سرم بسدره و طوبی فرو نمی آید که در مشاهده ی سرو سرفراز توام
3 ز مجلس می و ساقی بمسجد آمده ام خراب زهد تو و کشته ی نماز توام
4 حکایت شب هجران ز حد گذشت ایدل بگو که می کشد افسانه دراز توام