چونی هر چند از درد از بابافغانی شیرازی غزل 443
1. چونی هر چند از درد جدایی ناتوان رنگم
شود از ناله هر دم تیز تر سوی تو آهنگم
1. چونی هر چند از درد جدایی ناتوان رنگم
شود از ناله هر دم تیز تر سوی تو آهنگم
1. منم دل پریشان چه در طرب گشایم
چو غمت نمی گذارد که بخنده لب گشایم
1. امیدم این نبود کزین در خجل روم
با داغ دل در آیم و با درد دل روم
1. چنین تا کی به حسرت سوی آن گلپیرهن بینم
در آتش گردم و از دور سوی آن بدن بینم
1. کند در دل نشیمن آن پری در دیده منزل هم
که خالی نیست از نقش خیالش دیده و دل هم
1. نمودی روی گرم خویش و عاشق ساختی بازم
چه کردی شمع من، در آتشی انداختی بازم
1. خوش آنکه بیخبر از جام آرزوی تو باشم
چو دیده باز کنم در طواف کوی تو باشم
1. به حالی بس عجب شب زان جوان سرخوش افتادم
شد او با صد چراغ از پیش و من در آتش افتادم
1. هر سخن کز وصف آن لبهای میگون بشنوم
گوش دارم تا هم از لعل تو مضمون بشنوم
1. ز دل جز خون نشان در چشم بیحاصل نمییابم
نشان خون دل مییابم اما دل نمییابم
1. چه باشد عاشقی خود را به غمها مبتلا کردن
به صد خون جگر بیگانهای را آشنا کردن
1. جمال و جاه داری هرچه خواهی میتوان کردن
به این حسن و جوانی پادشاهی میتوان کردن