1 شود در گلشنم دل چاک و در مجلس جگر خون هم فغان از اختر بد حال و از بخت دگرگون هم
2 نبودم من که می زد عشق در آب و گلم آتش وگر باور نداری در همان کارست اکنون هم
3 نیازی باید و سوزی که رحم آرد دل افروزی وگر اینها نباشد در نگیرد سحر و افسون هم
4 باندک عشوه جان می داد مجنون من چرا باشم که چندین شیوه دارد نوخط من طبع موزون هم
1 مدام از آتشی آشفته حالم فغان کز اختر بد در وبالم
2 سخن نشنیدم و عاشق شدم وای که خواهد داد گردون گوشمالم
3 چنان از همدمانم دل گرفتست که از خود نیز می گیرد ملالم
4 سبو بردار و صحبت برطرف کن کنون کز باده خالی شد سفالم
1 امشب از آهم مشو گرم و مسوزانم چو شمع ساعتی بنشین که در بزم تو مهمانم چو شمع
2 چون کنم دل جمع در بزمت که هر ساعت رقیب می دهد افسون و می سازد پریشانم چو شمع
3 وه چه حالست اینکه بر دارندم آخر از میان چون ببزمت جای خود را گرم گردانم چو شمع
4 یا رب از آهست ریزان بر دل گرمم شرار یا گرفته آتشی در رشته ی جانم چو شمع
1 دارم دلی هوای بسی خوبرو درو یکقطره خون گرم و هزار آرزو درو
2 آیینه ییست دایره ی خط سبز تو کز غایت صفا بتوان دید رو درو
3 نقاش صنع شکل دهانت ز نازکی پرداخت آنچنان که نگنجید مو درو
4 دامن زدی بمجمر عود دلم بناز پیچیده است چون گل نورسته بو درو
1 رفتم ز کوی تو، چو مقامی نداشتم دل برگرفتم از تو، چو کامی نداشتم
2 یکباره از وفای تو برداشتم امید چون از تو التفات تمامی نداشتم
3 بر دل کدام روز که از همدمان تو دردی ز ناخوشی پیامی نداشتم
4 روزی بکوی تو نگذشتم که در کمین آه کسی ز گوشه ی بامی نداشتم
1 دلم صد پاره و نقش تو در هر پارهای دارم ز چاک سینه در هر پارهای نظارهای دارم
2 فلک صد بار اگر در آب و خاکم تخم غم کارد برآیم خوش به او من هم دل خود کارهای دارم
3 جواب نامه کز جانان رسید این بود مضمونش که من بر هر سر سنگی چو تو آوارهای دارم
4 ره و رسم پریشانی به از من کس نمیداند که دل در حلقهٔ زلف پریرخسارهای دارم
1 بتی کز غایت خوبی زند با مهر و مه پهلو به یک جا کی نهد با عاشقان رو سیه پهلو
2 چو غنچه آنکه شبها برگ گل در پیرهن دارد چه غم دارد که من چون می نهم بر خاک ره پهلو
3 به آزار دلم هر تار مو بر تن شود خاری جدا زان شاخ گل شب چون نهم بر خوابگه پهلو
4 تو ای نازک بدن از لاله و گل ساز جای خود که می سوزد مرا از خاک گلخن ته بته پهلو
1 بیخود شدم ز آمدنت باده چون کشم کامی از آن عذار و لب ساده چون کشم
2 جانی که در ریاضت حاجت تمام سوخت پیش تو ای مراد خدا داده چون کشم
3 من عاشقم که باد مرا عیش خوش حرام می با شکر لبان پریزاده چون کشم
4 من در خور ملامت و در دم تو باده نوش جامی که بهر من نشد آماده چون کشم
1 دل گشت خون و داد بگریه سرای چشم چشمم بلای دل شد و دل شد بلای چشم
2 از چشم خویش بیتو بجان آمدم بیا چشم از سرم برون کن و بنشین بجای چشم
3 دیوانه گشت و باز نیامد بدست من تا شد دل رمیده ی من آشنای چشم
4 همچون سواد دیده مرا در فراق تو خاک سیه نشسته بماتمسرای چشم
1 خوبان دل غمناک ندانند چه حاصل درد جگر چاک ندانند چه حاصل
2 چند اینهمه از دور نگه کردن و مردن قدر نظر پاک ندانند چه حاصل
3 ما بهر جوانان ز سر خویش گذشیم این مرتبه را خاک ندانند چه حاصل
4 دانند که بر عاشق خود جور توان کرد بی مهری افلاک ندانند چه حاصل