1 تا دیده با رخ تو مقابل نمی شود کام دل از جمال تتو حاصل نمی شود
2 هر دل بجعد سلسله مویی قرار یافت دیوانه ی منست که عاقل نمی شود
3 دست تهی اگر همه تعویذ دوستیست در گردن مراد حمایل نمی شود
4 غافل مشو ز حال اسیری که یکنفس از جلوه ی خیال تو غافل نمی شود
1 سر از نیاز من آنسرو سرفراز کشید نیازمندی من دید و سر بناز کشید
2 بیک نگاه نهان می توان تلافی کرد هر آن ستم که دل از چشم فتنه ساز کشید
3 خوش آن کرشمه و جولان که بر سرم از ناز عنان توسن سرکش فگند و باز کشید
4 کجاست روز وصالش که تا شود کوته فسانه ی شب هجران که بس دراز کشید
1 تا چند بافسون جهان بند توان بود مردیم، درین کهنه سرا چند توان بود
2 شد نقش من از تخته ی گل، چند شب و روز گریان پی خوبان شکر خند توان بود
3 حیفست که رنجی نبرد بنده ی مقبل امروز که مقبول خداوند توان بود
4 بی صورت شیرین و لب لعل توان زیست بی چاشنی گلشکر و قند توان بود
1 چشمم دمی ز دیدن روی تو بس نکرد روی ترا که دید که بازش هوس نکرد
2 عاشق ز کوی دوست نشد مایل حرم مرغ از حریم باغ هوای قفس نکرد
3 فریاد من ازان سر کو هیچ کم نشد تا با سگان خویش مرا همنفس نکرد
4 پیش تو باغبان نکند وصف روی گل کس با وجود گل صفت خار و خس نکرد
1 دود از دل من باده ی گلرنگ برآورد زین خرقه ی تر آینه ام زنگ برآورد
2 هر بار نمی برد چنین مطربم از دست این بار ندانم که چه آهنگ برآورد
3 عشق آمد و در چاه فراموشیم افگند آنگاه سر او بگل و سنگ برآورد
4 گفتم که به یک نغمه درم جامه ی ناموس من گفتم و مطرب بنوا چنگ برآورد
1 چون گوش بر فسانه ام آن پر بهانه ماند رخ تافت از من و سخنم در میانه ماند
2 در خاک ره چو عرصه ی شطرنج شد تنم از بسکه بروی از سم اسبت نشانه ماند
3 حرفیست از جفای تو ای ترک تندخو هر جا خطی که بر تنم از تازیانه ماند
4 جان رفت و دیده بهر تماشای روی او گردید آب حسرت و در چشمخانه ماند
1 لعلت ازمی خنده بر برگ گل سیراب زد شمع رویت شعله بر خورشید عالمتاب زد
2 دید در محراب نقش طاق ابرویت امام شد دلش بیتاب و سر در گوشه ی محراب زد
3 دل که سوی غمزه ی مژگان خونریزت شتافت خویش را از بیخودی بر خنجر قصاب زد
4 پیش خورشید رخت گل رفته بود از حال خود بر رخش ابر بهاران از ترحم آب زد
1 ماه من از جامه خواب مهر سر بر میکند خلعت مخموری خورشید در بر میکند
2 یار جایی تا کمر در زر نهان چون آفتاب عاشق بیچاره جایی خاک بر سر میکند
3 خاک مرد از کیمیای عشق زر گردد ولی پادشاه من کجا نظاره در زر میکند
4 دل ز شوق دانهٔ زنجیر، بهر گردنش یاد خاک بوتهٔ دکان زرگر میکند
1 به بستر افتم و مردن کنم بهانهٔ خویش بدین بهانه مگر آرمش به خانهٔ خویش
2 بسی شبست که در انتظار مقدم تو چراغ دیده نهادم بر آستانهٔ خویش
3 بیا که هر که بدانست قیمت دم نقد به عالمی ندهد عیش یک زمانهٔ خویش
4 به عشوهٔ می و نقلت به دام آوردم دلت چگونه ربودم به آب و دانهٔ خویش
1 آنچه من می کشم از عشق تو مجنون نکشید وانچه من دیدم ازین واقعه فرهاد ندید
2 آه ازان رمز و اشارت که میان من و تو رفت صد گونه سخن بیمدد گفت و شنید
3 غنچه ی عیش من از گلشن جنت نشکفت بر دلم از چمن وصل نسیمی نوزید
4 دیدنش می برد از آینه ی دیده غبار این خط سبز که از صفحه ی روی تو دمید