خوش آن حالت که در از بابافغانی شیرازی غزل 383
1. خوش آن حالت که در روی گلی نظاره میکردم
زبویش میشدم مست و گریبان پاره میکردم
1. خوش آن حالت که در روی گلی نظاره میکردم
زبویش میشدم مست و گریبان پاره میکردم
1. همه شب دارم از دل بادهٔ نابی که من دانم
به گریه میکنم گلگشت مهتابی که من دانم
1. ز غم جان میدهم چون دلربای خود نمیبینم
چه درد است این که جز مردن دوای خود نمیبینم
1. دلم پیاله ی خون جام لاله گون چکنم
شراب در کف و سوز تو در درون چکنم
1. بیتو شامی که چراغ طرب افروخته ام
یاد از شمع رخت کرده ام و سوخته ام
1. به بویت صبحدم گریان به گلگشت چمن رفتم
نهادم روی بر روی گل و از خویشتن رفتم
1. دل گشت خون و داد بگریه سرای چشم
چشمم بلای دل شد و دل شد بلای چشم
1. مرا که دل نگذارد که بیتو آب خورم
مراد چیست که در وقت گل شراب خورم
1. هرگز به وصلت ای گل رعنا نمی رسم
جایی رسیده یی که من آنجا نمی رسم
1. شب آمد هرکسی را روی در کاشانهای یابم
من، دیوانه گردم تا کجا ویرانهای یابم
1. ببزمت گر بپهلوی رقیبان جا نمی کردم
من دیوانه انجا این همه غوغا نمی کردم
1. ای غنچه تو چشمه ی نوش و نبات هم
لعل لب تو آتش و آب حیات هم