محروم باد چشم من از بابافغانی شیرازی غزل 371
1. محروم باد چشم من از گلشن وصال
گر بگذرد بهار و گلم بیتو در خیال
1. محروم باد چشم من از گلشن وصال
گر بگذرد بهار و گلم بیتو در خیال
1. سروت که لاله رنگ شد از باده ی زلال
طوفان آتشست عیان در قبای آل
1. ای فروغ جوهر حسنت برون از خط و خال
معنیی داری که نتوان صورتش بستن خیال
1. خوبان دل غمناک ندانند چه حاصل
درد جگر چاک ندانند چه حاصل
1. دلم صد پاره و نقش تو در هر پارهای دارم
ز چاک سینه در هر پارهای نظارهای دارم
1. عشقم بلای جان شد، آن لعل آتشین هم
تلخست باده بر من، نیشست انگبین هم
1. پروانه یی که رنجد از درد و داغ مردم
باید که پر نگردد گرد چراغ مردم
1. چند گردیم درین دیر کهن پیر شدیم
آنقدر بیهده گشتیم که دلگیر شدیم
1. زبان در ذکر و در دل نقش زلف یار می بندم
مسلمانی اگر اینست من زنار می بندم
1. شود در گلشنم دل چاک و در مجلس جگر خون هم
فغان از اختر بد حال و از بخت دگرگون هم
1. ز رشک همدمانش بس که جوشد هر نفس خونم
برند از انجمن هرشب چو شمع کشته بیرونم
1. از کوی تو چون باد بر آشفتم و رفتم
گردی ز دل مدعیان رفتم و رفتم