1 معلم چون به تعلیم خط از دستش قلم گیرد خط او بیند و تعلیم از آن مشگین رقم گیرد
2 ستم گویند هر کس از معلم یاد می گیرد معلم آید و زان شوخ تعلیم ستم گیرد
3 چنین افسانه ی خوش که دل گفت از دهان او خضر گر بشنود از غیرتش خواب عدم گیرد
4 کشم سر در گریبان هر سحر بی آن گل خندان مبادا آه سردم در چراغ صبحدم گیرد
1 دوش آن پری ز دام رقیبان رمیده بود صید کمند ما شده آیا چه دیده بود
2 در جویبار دیده ی عشاق جلوه داشت سروی که سر ز چشمه ی حیوان کشیده بود
3 بر برگ گل دمیده فسون سبزه ی خطش خوش سبزه یی کز آب لطافت دمیده بود
4 رندانه با گدای خود آن پادشاه حسن بزم وصال بر در میخانه چیده بود
1 هیچ دولت تا ابد باقی نمی ماند بکس دولتی کان هست باقی دولت عشقست و بس
2 مرغ دل تا دام زلف و دانه ی خال تو دید طایر اندیشه ام افتاد در دام هوس
3 یار بی پروا و فریاد دل من بی اثر هم ز دل فریادها دارم هم از فریاد رس
4 ریخت خون خلق و می سازد بجولان پایمال قاتل ما بر اسیران تند می راند فرس
1 درون سینه ام این نیم جان کز بهر ماهی بود بیک نظاره بیرون رفت پنداری که آهی بود
2 کسم در هیچ گلشن ره نداد امشب ز بدبختی گذشت آنهم که این دیوانه را آرامگاهی بود
3 به آب چشم من رحمی کن آخر این همان چشمست که بر خورشید رخسار تواش روزی نگاهی بود
4 فتادم در تظلم روز جولان بر سر راهش نگفت آن بیوفا کان آدمی یا برگ کاهی بود
1 کو مطربی که مست شوم از ترانه اش دامن کشم ز صحبت عقل و بهانه اش
2 امشب حکیم مجلس ما شرح باده گفت چندانکه چشم عقل غنود از فسانه اش
3 خاک در سرای مغانم که تا ابد خیزد صدای بیغمی از آستانه اش
4 ساقی سحر بگوشه ی میخانه برفروخت شمعی که آفتاب بود یک زبانه اش
1 میرسد عشق و دل افسرده میآرد به جوش آه ازین آتش که خون مرده میآرد به جوش
2 ما هلاک غمزهٔ آن شوخ و او گرم شکار باز خون صید پیکان خورده میآرد به جوش
3 میرود مستانه میگوید بسوز و دم مزن این سخنها عاشق آزرده میآرد به جوش
4 تنگدل ماییم ورنه غنچهٔ او را چه باک زان که جانهای به لب آورده میآرد به جوش
1 چون از می صبوحی رنگ رخش برآید بهر نظاره ی او خورشید بر در آید
2 خوش آنکه سر بزانو باشم در انتظارش ناگه چو سر بر آرم آن ماه بر سر آید
3 افسون پندگویان دیوانه ساخت ما را با آن پری بگویید تا در برابر آید
4 آسوده یی کزین در بیرون رود سلامت دارد سر ملامت گر بار دیگر آید
1 چکند دل که بدوران غمت خون نخورد می دهد خون جگر سوخته اش چون نخورد
2 می خورد خون دلم غنچه ی لعل تو چنان که بدان میل کسی باده ی گلگون نخورد
3 تشنه ی باده ی لعلت ز کف خضر و مسیح دم آبی به صد افسانه و افسون نخورد
4 می برد مستی می عشوه ی چشمت ز سرم ورنه در دور تو کس می زمن افزون نخورد
1 تا چند دردسر کشم از گفتگوی خویش جایی روم که خود نبرم راه سوی خویش
2 چون من بخوی کس نیم و کس بخوی من آن خوبتر که خوی کنم هم بخوی خویش
3 خوش حالتی که در طلبت گم شوم ز خود چندانکه تا ابد نکنم جستجوی خویش
4 بیرنگم آنچنان که درین بوستان چو گل آگه نمی شود دلم از رنگ و بوی خویش
1 کیم من تا کس از مرکب برای من فرود آید مرا تشریف بس گردی که از دامن فرود آید
2 فدای حلقه ی فتراک آن صیاد دلبندم که بهر صید پیکان خورده از توسن فرود آید
3 ازان روی عرقناکت رسد از چشم و دل آبی مثال شبنم صبحی که در گلشن فرود آید
4 برافروز از چراغ جام بهر مهوشان منزل که خورشید از برای باده ی روشن فرود آید