من آشفته هم در خواب از بابافغانی شیرازی غزل 395
1. من آشفته هم در خواب مستی کاش می مردم
که روز از مستی شب این همه خجلت نمی بردم
1. من آشفته هم در خواب مستی کاش می مردم
که روز از مستی شب این همه خجلت نمی بردم
1. هر دم اندیشه ی ان شوخ ستمکاره کنم
صورت او بخیال آرم و نظاره کنم
1. بس بینوا ز ساقی خود دور مانده ام
از سر شراب رفته و مخمور مانده ام
1. تا بکی در کنج خلوت گرد بیحاصل خوریم
خیز تا این سجده ها در سایه سروی بریم
1. قدح بیار که من خانه سوز و دیر پرستم
ز جام جرعه چه خیزد سرقرابه شکستم
1. سحر ز میکده گریان و دردناک شدم
براه دوست فتادم چو اشک و خاک شدم
1. رفتیم و گرد هستی از کوی یار بردیم
داغ دل بلا جو زین لاله زار بردیم
1. مست گشتم سر ز قید هوشیاران میبرم
رخت خویش از پهلوی پرهیزگاران میبرم
1. ما نخل خرد از بن و پیوند شکستیم
آشوب جنون تند شد و بند شکستیم
1. ما بهر ساقیان دل فرزانه سوختیم
مجموعه ی خیال بمیخانه سوختیم
1. رفتم ز کوی تو، چو مقامی نداشتم
دل برگرفتم از تو، چو کامی نداشتم
1. لب از می شسته وز آب لطافت روی چون گل هم
به خون دردمندان تاب داده زلف و کاکل هم