گر بنگری در آینه از بابافغانی شیرازی غزل 348
1. گر بنگری در آینه روی چو ماه خویش
آتش بخرمنم زنی از برق آه خویش
1. گر بنگری در آینه روی چو ماه خویش
آتش بخرمنم زنی از برق آه خویش
1. تا چند دردسر کشم از گفتگوی خویش
جایی روم که خود نبرم راه سوی خویش
1. فردا که هر غنیم نماید غنیم خویش
دست منست و دامن یار قدیم خویش
1. سراسر شیوهٔ نازست سرو ناز پروردش
ولی در جلوهٔ جولان نمییابد کسی گردش
1. چنان تیزست در خون ریختن مژگان خونریزش
که خون دل چکد از دیده ها چون بنگرم تیزش
1. نتوانم که بینم از دورش
آه از شرم چشم مخمورش
1. با کسان در صلح و با خود دایما در جنگ باش
هیچکار از بیغمی نگشایدت دلتنگ باش
1. دل از عیش جهان کندیم و ذوق بادهٔ نابش
نمیارزد به ظلم شحنهٔ شب گشت مهتابش
1. ایدل بتلخی شب هجران صبور باش
این هم نواله ییست بنوش و شکور باش
1. مردم و خود را زغمهای جهان کردم خلاص
خلق عالم را ز فریاد و فغان کردم خلاص
1. عاشقانرا نه گل و باغ و بهارست غرض
همه سهلست همین صحبت یارست غرض