1 من نه آنم کز لب لعل تو یابم کام خویش خوشدلم گر جرعهای بخشی مرا از جام خویش
2 آنچنان با یاد نامت بردهام خود را ز یاد کز فراموشی نمیآید به یادم نام خویش
3 یک نفس آرام بیلعلت ندارد جان من چون کنم درمانده ام با جان بی آرام خویش
4 بر لب بام آی و از هر گوشه بنگر ماه من صد چراغ دیده نورافشان بگرد بام خویش
1 از توبه ی من دیر مغان بیت حزن شد مستوری من توبه ی صد توبه شکن شد
2 در دیده بدل گشت سیاهی بسپیدی نظاره که ریحان ترم برگ سمن شد
3 از باده ی صافم نگشاید دل روشن تا شمع جمال تو چراغ دل من شد
4 بر ساغر می شاید اگر لب نرسانم چون خاتم لعل تو مرا مهر دهن شد
1 طبع تو بدخوی بود نرم و حلیم از چه شد آنکه سر فتنه داشت یار و ندیم از چه شد
2 رفت ز دامان تو گرد حیا میل میل سرمه ی اقبال ما بخش نسیم از چه شد
3 گشت هوای توام همدم عهد ازل با من خاکی ملک یار قدیم از چه شد
4 گنج تمنای تو تاب نیارد ملک در دل ویران ما وه که مقیم از چه شد
1 سری که در قدم سرو سرفراز تو باشد در اوج سلطنت از جلوه های ناز تو باشد
2 گرت ایاز بیند بدین جمال و نکویی کند قبول که سلطان او ایاز تو باشد
3 اگر چه نقد دلم سکه ی قبول ندارد بدین خوشست که در بوته ی گداز تو باشد
4 زهر چه غیر تو پرداخت دل خزینه ی جان را بدین امید که روزی امین راز تو باشد
1 دود برآمد ز دلم چون سپند دور نشد از سر کارم گزند
2 آه که با طالع بد آمدم دود سپندم نکند ارجمند
3 عاشق دیوانه نداند که چیست طالع فرخنده و بخت بلند
4 پند مگویید که من عاشقم نیش زبانم نبود سودمند
1 شکر خدا که با من بیدل نشست یار می خورد و بی حجاب بمحفل نشست یار
2 منعم نه آگهست که با بینوای شهر آمد بدرد نوشی و بر گل نشست یار
3 در بزم عیش و گوشه ی غم با وجود ناز با دردمند خویش مقابل نشست یار
4 آندم بسرغیب رسیدم که چون پری از راه دیده آمد و بر دل نشست یار
1 چون بدلسوزی من یار زبان تیز کند بسخن پسته ی خندان شکر آمیز کند
2 گر دهان تلخی فرهاد بدآمد، شیرین خنده بر انجمن عشرت پرویز کند
3 عقل را جادوی بابل کند از غایت شوق عشق هر نکته که از لعل تو انگیز کند
4 دانه ی مرغ بلا خواره همان سنگ بلاست آسمان گر چمن دهر گهر ریز کند
1 سحر فغان من آنمه ز طرف بام شنید شکایتی که ازو داشتم تمام شنید
2 زیان دشمنی و سود دوستی گفتم عیان نگشت که خود رای من کدام شنید
3 دگر هوای گلستان نکرد مرغ چمن چو حال خسته دلان اسیر دام شنید
4 پیام وصل ز معشوق عین مرحمتست خجسته وقت اسیری که این پیام شنید
1 خوبان خراب نرگس مستانهٔ تواَند خود را زیاد برده در افسانهٔ تواَند
2 آنان که میبرند به حسن از پری گرو رخساره برفروز که دیوانهٔ تواَند
3 مستان که شستهاند لب از آب زندگی در آرزوی ساغر و پیمانهٔ تواَند
4 من خود چه ذرهام که هزار آفتابرو هر روز تا به شب به در خانهٔ تواَند
1 عید است و هرسو جلوهگر شوخ دلارای دگر دارم من خونینجگر میل تماشای دگر
2 چون عقد زلفی بنگرم پیچد دل غمپرورم ترسم که افتد در سرم بیهوده سودای دگر
3 دارم دل صدپارهای از غمزهٔ خونخوارهای گردم پی نظارهای هردم به مأوای دگر
4 نبود به صد دام هوس بر آن غزالم دسترس بیخود ز بویش هر نفس افتم به صحرای دگر