1 رمید از خواب چشمان عتاب آلوده بینیدش بخونم تشنه لبهای شراب آلوده بینیدش
2 برامد خواب کرده از چمن تا جان دهد عاشق نشان برگ گل بر روی خواب آلوده بینیدش
3 چه می پرسی که از بوی که پیراهن قبا کردی چو برگ گل گریبان گلاب آلوده بینیدش
4 ندارد شمع من تاب جواب گفت بیگانه لب خندان و گفتار حجاب آلوده بینیدش
1 تو گر زارم کشی غمخوار جان من که خواهد شد که خواهد خواست خونم، مهربان من که خواهد شد
2 مگر خواب اجل گیرد شب هجر توام ورنه حریف گریه و آه و فغان من که خواهد شد
3 مرا رشک رقیبان می کشد امشب نمی دانم که فردا تهمت آلود کسان من که خواهد شد
4 بسوزیدم که چون در پای دارم کشته اندازند امانت دار مشتی استخوان من که خواهد شد
1 به غایت تلخ گفتارست در می لعل میگونش هزاران جان شیرین نقل در شبهای معجونش
2 هر آنگو با چنین میخواره صحبت آرزو دارد ببینی عاقبت روزی که در ساغر بود خونش
3 شدم خاک درت وان ذره کز این خاک برخیزد نشاند بر کنار چشمه ی خورشید گردونش
4 نیم زاهد که در خلوت بنور طاعتش یابم نه جادویم که دام ره کنم طومار افسونش
1 دلم بی آن شکر لب ترک عیش خویشتن گیرد نه گل را بو کند نه ساغر می در دهن گیرد
2 من از خون خوردن شبهای هجر افتاده ام بیخود صبوحی کرده او با دیگران راه چمن گیرد
3 ز جور او کشم تیغ و کنم آهنگ قتل خود مگر رحمی کند آن بیوفا و دست من گیرد
4 فغان از طبع شوخ او که چون در دلی گویم مرا در پیچد و صد نکته بر هر یک سخن گیرد
1 باز این دل دیوانه را افتاده سودای دگر وز ناله در هر کشوری افگنده غوغای دگر
2 از شمع دولتخانهای سوزم به هر کاشانهای هر لحظه چون پروانهای در آتشم جای دگر
3 شد جان غم پرورد من دور از مه شبگرد من بهر علاج درد من باید مسیحای دگر
4 نی تاب من در گلشنی نی طاقتم در مسکنی سوزم بکنج گلخنی هر دم ز سودای دگر
1 مه خورشدروی من دمی یک جا نمیگنجد چنان گرمست بر دلها که در دلها نمیگنجد
2 نسیم دامنش گلزار گیتی برنمیآرد غبار موکبش در عرصهٔ غبرا نمیگنجد
3 شهیدی کز سر کویش غبارآلود بیرون شد ز شوقش تا ابد در جنتالمأوا نمیگنجد
4 عجب گر بر سلام کس فرود آرد سر ابرو چو برطرف کلاهش عز و استغنا نمیگنجد
1 از پی دل مرو و عاشق بی باک مباش ما غم عشق تو داریم تو غمناک مباش
2 نیست چالاکتر از قد تو در گلشن حسن از هوس مایل هر قامت چالاک مباش
3 ای تو خود مرهم ریش دل خونین جگران در خیال دل ریش و جگر چاک مباش
4 خاک شد بر سر راه تو بسی جان عزیز دامن افشان چو روی غافل ازین خاک مباش
1 آتشم در جان و در دل حسرت جامست و بس حاصل عمرم همین اندیشهٔ خامست و بس
2 جام یاقوت و شراب لعل خاصان را رسد بینوایان را نظر بر رحمت عامست و بس
3 صد سخن در ضمن هر یک نکتهٔ شیرین اوست اضطراب دل نه از شادی پیغماست و بس
4 نشئهٔ خاصیست در هر برگ این عشرتسرا غیر پندارد که مستی در می و جامست و بس
1 هر لحظه ام خیال بسوی دگر برد دستم گرفته بر سر کوی دگر برد
2 آشفته ام ز باد که هر دم بر غم من گردی ز مقدم تو بروی دگر برد
3 جان را بدست باد چو سویت روان کنم لرزد دلم مباد که سوی دگر برد
4 عاشق شنید بوی گل از باد و شد ز دست در مجلسی ندید که بوی دگر برد
1 چه تندی است که سویت نگاه نتوان کرد نهفته روی نکویت نگاه نتوان کرد
2 ازین شراب که در کار عاشقان کردی دگر بجام و سبویت نگاه نتوان کرد
3 بشیوه های دگر زنده می کنی ما را بجور و تندی خویت نگاه نتوان کرد
4 چه سود زین همه آب حیات وه که هنوز بسبزه ی لب جویت نگاه نتوان کرد