بگذشت از غرور و عتابش از بابافغانی شیرازی غزل 276
1. بگذشت از غرور و عتابش کسی ندید
پوشیده شد چنانکه نقابش کسی ندید
1. بگذشت از غرور و عتابش کسی ندید
پوشیده شد چنانکه نقابش کسی ندید
1. یاد تو هیچم از دل پر خون نمی رود
وز دیده ام خیال تو بیرون نمی رود
1. گر میروم نزدیک او شوق وصالم میکشد
ور مینشینم گوشهای تنها خیالم میکشد
1. چون گوش بر فسانه ام آن پر بهانه ماند
رخ تافت از من و سخنم در میانه ماند
1. گر آن خورشید روزی بر سر من سایه اندازد
رقیبش همچو ابری آید و روزم سیه سازد
1. درون سینه ام این نیم جان کز بهر ماهی بود
بیک نظاره بیرون رفت پنداری که آهی بود
1. دلم بی آن شکر لب ترک عیش خویشتن گیرد
نه گل را بو کند نه ساغر می در دهن گیرد
1. از کعبه عزم دیر برون از طریق بود
آیا چه چاره چون دل گمره رفیق بود
1. ساقی بیا که روز برفتن شتاب کرد
می ده که عید پای طرب در رکاب کرد
1. نسوزیم که گل این چراغ می ماند
غبار می رود از پیش و داغ می ماند
1. امروز صفای دلم از سیمتنی بود
جانم پر از اندیشه ی نسرین بدنی بود
1. خطش چو بنام من از خامه برون آید
بس نکته ی دلسوزی کز نامه برون آید