چکند دل که بدوران از بابافغانی شیرازی غزل 252
1. چکند دل که بدوران غمت خون نخورد
می دهد خون جگر سوخته اش چون نخورد
1. چکند دل که بدوران غمت خون نخورد
می دهد خون جگر سوخته اش چون نخورد
1. در تن سوخته چندانکه نفس می گنجد
جان بیاد تو درین تنگ قفس می گنجد
1. چون از می صبوحی رنگ رخش برآید
بهر نظاره ی او خورشید بر در آید
1. دمی که بوی گل از باد نوبهار آید
بغنچه ی دل من بیتو زخم خار آید
1. سر از نیاز من آنسرو سرفراز کشید
نیازمندی من دید و سر بناز کشید
1. هرگز برخت سیر نگاهی نتوان کرد
وز بیم کسان پیش تو آهی نتوان کرد
1. ما را گلی از باغ تو چیدن نگذارند
چیدن چه خیالیست که دیدن نگذارند
1. جز جور و جفا پیشه ی محبوب نباشد
خوبی که جفایی نکند خوب نباشد
1. از توبه ی من دیر مغان بیت حزن شد
مستوری من توبه ی صد توبه شکن شد
1. کدام عید که حسن تو صد شهید ندارد
صباحتی که تو داری صباح عید ندارد
1. چشمم دمی ز دیدن روی تو بس نکرد
روی ترا که دید که بازش هوس نکرد
1. آنچه من می کشم از عشق تو مجنون نکشید
وانچه من دیدم ازین واقعه فرهاد ندید