1 خوبان که ز ملک دلشان چشم خراجست حق نظرست آنکه ستانند نه باجست
2 در دست طبیبست علاج همه دردی دردی که طبیبم دهد آنرا چه علاجست
3 این درد که می آوردم مژده ی درمان در دل نمک سوده و در چشم زجاجست
4 در منزل عنقا چه زید مرغ سلیمان چندانکه نظر می کنم آنجا سر و تاجست
1 تا کی بهانه ات بدل بت پرست ماست ملزم شویم گر نظرت در شکست ماست
2 گردون که صبح و شام می از جام زر دهد محتاج جرعه یی ز شراب الست ماست
3 هرچند ما گدا و بود مدعی غنی چون بنگری هنوز نگاهش بدست ماست
4 آب حیات خواه که اینجا نزاع نیست ور هست نیستی ز تمنای پست ماست
1 هر زمان از عشق پاک آن شوخ با من خوشترست بیش خاصیت دهد هرچند می بیغش ترست
2 شمع را هر ذره گر پروانه یی خیزد ز مهر جان آن یک بیشتر سوزد که پر آتش ترست
3 صاحبان حسن اگرچه فتنه جویانند لیک فتنه ی او بیشتر باشد که شاهد وش ترست
4 عشق را ساز مخالف دان که از هر پرده اش هر نوایی خوش که می خیزد از آن یک خوش ترست
1 نوبهار آمد که بوی گل جهان را خوش کند جرعه نوشان را شقایق نعل در آتش کند
2 خرم آن شاهد که نوشد جرعه ی بیغش بناز عاشق دلخسته از نظاره ی او غش کند
3 لاله خون ریزان، گل آتشبار و سوسن ده زبان مرغ سرگردان ازینها با که خاطر خوش کند
4 چشم و دل گردد زمین و آسمان، چون ماه من جلوه بر تخت روان و ناز بر ابرش کند
1 آنکه بهر دیگران در زلف چین میافگند چون رسد نزدیک من چین در جبین میافگند
2 دیدهام جایی پریرویی که پیش تخت او گر سلیمان میرسد حالی نگین میافگند
3 گر سوار این است و جولان این به اندک ترکتاز خسروان را بیخود از بالای زین میافگند
4 هرکجا یک دل به تیر غمزه میسازد نشان صد کماندارش پیاپی در کمین میافگند
1 امروز اگر می بمن آن لب نرساند پیداست که مخمور تو تا شب نرساند
2 نظاره ی جولان توام کی برد از هوش گر این طرفت بازی مرکب نرساند
3 بیچاره خرابی که دلش سوزد و از بیم دستی بچنان عارض و غبغب نرساند
4 فریاد من از وعده خلافیست کز آن لب هر بوسه که گوید به من اغلب نرساند
1 جفا مکن که دگر آن جفا نمی گنجد چنان شدم که بدل ماجرا نمی گنجد
2 هزار گونه جفا نقش بسته در دل تو چه شد که یکدو رقم از وفا نمی گنجد
3 مدار چشم سیه را بسرمه ی شوخی که در کرشمه ی این جز حیا نمی گنجد
4 خراب آن بدنم ای نهال روز افزون که همچو لاله و گل در قبا نمی گنجد
1 دیوانه ی ترا هوس گشت باغ نیست در گلشنم مخوان که مرا این دماغ نیست
2 همکاسه چون شود بحریفان درد نوش آنرا که غیر پاره ی دل در ایاغ نیست
3 می سوزم و رقیب همان خنده می زند آتش هزار بار بر آن دل که داغ نیست
4 بر من چگونه سایه ی مهر افگند همای کاین استخوان سوخته در خورد زاغ نیست
1 باز امشبم ز لاله و گل خانه پر شدست وز آب دیده کلبه ی ویرانه پر شدست
2 چندان بنرگس تو نظر باختم که باز چشم ودلم ز عشوه ی مستانه پر شدست
3 عاشق چگونه یک نفس آشنا زند چون مجلس از حکایت بیگانه پر شدست
4 چون ذره عاشقان نگرانند، شمع من رخساره برفروز که پروانه پر شدست
1 باز نقاش خزان طرح دگرگون زده است رنگها ریخته درهم که دم از خون زده است
2 صاحبان قلم انگشت گزیدند همه زین رقمها که سر از خامه ی بیچون زده است
3 زهره آهنگ همه راهروان راست گرفت داستان غلط ماست که وارون زده است
4 طبق زر نشود پی سپر تیر فلک این همان سخت کمانیست که قارون زده است