بر اوج حسن چو آن ترک از بابافغانی شیرازی غزل 204
1. بر اوج حسن چو آن ترک کج کلاه بر آید
خروش عشق ز درویش و پادشاه برآید
1. بر اوج حسن چو آن ترک کج کلاه بر آید
خروش عشق ز درویش و پادشاه برآید
1. ز بیرحمی چو آن گل پیرهن دور از بر من شد
بتن از خرقه ی پشمینه ام هر تار سوزن شد
1. شبها گذشت و چشم من یک لحظه آرامی ندید
بی گریه صبحی دم نزد بی خون دل شامی ندید
1. بیا که ساقی ما باده ی طهور دهد
ندیم بزم، ندای هوالغفور دهد
1. خون خوردنم ز هجر تو از حد برون مباد
زین تلخ باده چهره ی کس لاله گون مباد
1. حسن تو بچشم ما نگنجد
آن نور به هیچ جا نگنجد
1. بمجلسی که تویی می دگر نمی گنجد
چه جای می که گلاب و شکر نمی گنجد
1. آمد بهار و دل بمی و جام تازه شد
مهرم بساقیان گلندام تازه شد
1. آن رهروان که رو به در دل نهاده اند
بی رنج راه رخت به منزل نهاده اند
1. جفا مکن که دگر آن جفا نمی گنجد
چنان شدم که بدل ماجرا نمی گنجد
1. با چون منی چرا می چون ارغوان خورند
بگذار تا به کوی تو خونم سگان خورند
1. نظاره ی روی تو بسی خانه سیه کرد
آتش کند این کار که آن روی چو مه کرد