1 مجاوران سر کوی یار سر بخشند خورند زهر و بخلق خدا شکر بخشند
2 چه جای باده ی لعل و مفرح یاقوت دران مقام که احباب جام زر بخشند
3 همین بود کرم دلبران باهل نظر که سیم ناب ستانند و خاک در بخشند
4 ببر امید که خوبان نه آن درختانند که گل دهند بعشاق یا ثمر بخشند
1 آنی که از تو حرف جفا می توان شنید دردت کشم که نام دوا می توان شنید
2 قدت بلند باد که بر نخل حسن تست آن گل کزو نسیم وفا می توان شنید
3 بگشای لب که هر چه تو گویی چنان کنم حکم ترا بسمع رضا می توان شنید
4 جایی که پسته ی تو زبان آوری کند دشنام تلخ به ز دعا می توان شنید
1 آمد بهار و دل بمی و جام تازه شد مهرم بساقیان گلندام تازه شد
2 هر شاخ گل ز کج کلهی می دهد نشان خوبان رفته را به جهان نام تازه شد
3 آه از فریب دهر کزین عشوه بس نکرد تا خلق را همان طمع خام تازه شد
4 از خاک کشتگان وفا خاست بوی گل داغی که بود بر دل از ایام تازه شد
1 جفای لاله رخان راحت و فراغ منست هر آنچه داغ بود پیش خلق باغ منست
2 سزد که آتش دل بر فلک زبانه کشد ازین هوی که شب و روز در دماغ منست
3 دلم ربود و در آتش فگند و گفت بناز دگر کجا رود این صید چون بداغ منست
4 دلی که طایر بستانسرای جنت بود بسی شبست که پروانه ی چراغ منست
1 خون خوردنم ز هجر تو از حد برون مباد زین تلخ باده چهره ی کس لاله گون مباد
2 آتش بسوز ناله ی مستان عشق نیست خوشدل کسی به نغمه ی این ارغنون مباد
3 ای گل خیال کشتن عاشق نه طور تست بر دامنت نشانه ی این رنگ خون مباد
4 سوزانتر از جدایی یارست رشک غیر این داغ بر جراحت عاشق فزون مباد
1 پیش ما خاطر شاد و دل غمناک یکیست حال آسوده و درد جگر چاک یکیست
2 برگ عیش دگران روز بروز افزونست خرمن سوخته ی ماست که با خاک یکیست
3 در گلستان جهانم اثر عیش نماند همچنان به که گلش با خس و خاشاک یکیست
4 ما که از خویش گذشتیم چه هجران چه وصال مردن و زیستن مردم بیباک یکیست
1 دست اجلم بر دل ماتمزده ره بست عود دلم از دود جگر تار سیه بست
2 منشور سرافرازی و گردنکشی او تعویذ دل ماست که بر طرف کله بست
3 آه از دل آن مست که چون رخش بدر تاخت اول گذر بادیه بر میر سپه بست
4 یوسف به بیابان عدم چون علم افراخت خورشید سراپرده اش از پرده ی مه بست
1 در کنج محنت این دل دیوانه خوشترست دیوانه را مقام بویرانه خوشترست
2 این قطره های اشک عقیقی زمان زمان در دیده ام ز سبحه صد دانه خوشترست
3 ای پندگو خموش که در گوش جان من یک ناله ی حزین ز صد افسانه خوشترست
4 سوزیست گرم شام و سحر شمع را ولی این سوختن ز جانب پروانه خوشترست
1 از دیده پنهان آن پری گشت و دل من خوش نکرد آن مرغ وحشی عاقبت رفت و نشمین خوش نکرد
2 نی شد بمسجد منکرم زاهد که در میخانه هم طور من بی دین و دل پیر برهمن خوش نکرد
3 از شمع خود ماندم جدا چندانکه گشتم دل سیه روشن دل پروانه یی کاین تیره مسکن خوش نکرد
4 از عاشقی شد عاقبت روزم ببدنامی سیه ترسید از روز سیه آنکس که این فن خوش نکرد
1 نه قرار دل بر من نه بزلف یار گیرد بکجا روم ندانم که دلم قرار گیرد
2 شده ام خراب آن دم که چنان میان نازک دهدم به دست و آنگه ز میان کنار گیرد
3 نبود بسوز عاشق دل مدعی ندانم که ببزم یار خود را بچه اعتبار گیرد
4 مشو ای رقیب یارش بشسکت خاکساران ز چنان گلی مبادا که دلی غبار گیرد