1 دل بیتو چنان سوخت که داغش نتوان یافت در بزم تو دیگر بچراغش نتوان یافت
2 هر چند که گم گشته ی ما هست پری خوی اما نه چنان هم که سراغش نتوان یافت
3 مجنون در مکتب خوبانست دل من در خانقه و کنج فراغش نتوان یافت
4 دل شیفته ی شاهسواریست که هرگز لهوش نتوان دیدن و لاغش نتوان یافت
1 شمع من میل منت امروز چون هر روز نیست وان نگاه گرم و شکر خندهٔ جانسوز نیست
2 بیسخن آن شکل مخمورانه خواهد کشتنم حاجت گفتار تلخ و غمزهٔ دلدوز نیست
3 یک بیک اسباب حسنت آتش انگیزست لیک هیچ دلسوزانتر از لبهای سحرآموز نیست
4 تاب دیگر دارد آن عارض که سوزد خلق را ورنه هیچ آتش بدین صورت جهان افروز نیست
1 دلم آه سحر چون با دعا دمساز گردانید ز غربت آفتاب من عنانرا باز گردانید
2 هوای دلکش صحرا و آب دیده ی عاشق نهال نازکش خوشتر ز سرو ناز گردانید
3 کدام ابرو کمانت یار و همدم شد درین رفتن که چشم عشوه سازت را شکار انداز گردانید
4 فدای بازی اسبت دل ممتاز درویشان که بس شاهانه ات از همرهان ممتاز گردانید
1 نظاره ی روی تو بسی خانه سیه کرد آتش کند این کار که آن روی چو مه کرد
2 ما را ز تماشای تو صد گونه سیاست آن چین جبین و شکن طرف کله کرد
3 تنها چه کند آنکه همه عمر ترا دید در آینه آن دیده بهر سو که نگه کرد
4 امشب من دیوانه در آن بزم نبودم آه از چه کشید آن مه و بر حال که وه کرد
1 چمن شکفت و نسیمی ز هر گلی برخاست ز هر نهال گلی بانگ بلبلی برخاست
2 نسیم صبح، دلاویز و مشگبیز آمد مگر ز سلسله ی جعد کاکلی برخاست
3 کشیدم از غم زلف تو در چمن آهی چو پیش شاخ گلی جعد سنبلی برخاست
4 تو آن رمیده غزالی که هر قدم زین راه بجستجوی تو صاحب توکلی برخاست
1 ای دل بیا که نوبت مستی گذشته است وقت نشاط و باده پرستی گذشته است
2 از آب زندگی چه حکایت کند کسی با دل شکسته یی که ز هستی گذشته است
3 خواهی بلند ساز مرا خواه پست کن کار من از بلندی و پستی گذشته است
4 دارم چنان خیال که نشکسته یی دلم ورهم شکست چون تو شکستی گذشته است
1 خواهم که بوسم آن لب و روهم نمیدهد من این طلب ندارم و او هم نمی دهد
2 در دست روزگار گل آرزوی من ز آنگونه شد فسرده که بو هم نمی دهد
3 من آرزوی آب به دل سرد کرده ام بختم مجال بر لب جو هم نمی دهد
4 بیمست کز خمار دهم جان و میفروش یک ساغرم ز لای سبو هم نمی دهد
1 مست تو بجز ناله ی جانسوز ندانست نشناخت گل تازه و نوروز ندانست
2 مجنون تو هم بر سر خاکستر گلخن جان داد و بهار چمن افروز ندانست
3 فردا چکند با جگر سوخته عاشق چون فایده ی صحبت امروز ندانست
4 از رنگ قبا سوخت دل از دور چو دیدت نقش کمر و تاج طلا دوز ندانست
1 تویی مراد دو عالم خرد همین دانست کسی که دید خدا در میان چنین دانست
2 خطا نگر که بیکدم هزار شیشه ی دل شکست زاهد و خود را درست درین دانست
3 هر آنکه دست به دست گره گشایی داد کلید گنج سعادت در آستین دانست
4 به پایه ی شرف آن رند حق شناس رسید که ریگ بادیه را لعل آتشین دانست
1 پیش لبت که مرد که هم از تو جان ندید یک آفریده از تو مسیحا زیان ندید
2 جاوید کام ران که تویی در ریاض دهر گلدسته یی که آفت باد خزان ندید
3 فردا جواب نقد کدام آرزو دهد عاشق که هیچگونه مراد از جهان ندید
4 باور که می کند که مرا رفتن تو کشت از خون چو کس بدامن پاکت نشان ندید