1 فراوشم شود چندان کز او بیداد میآید ولی فریاد از آن ساعت که یکیک یاد میآید
2 ملامت بین که هر سنگی که جست از تیشهٔ فرهاد هوا میگیرد و هم بر سر فرهاد میآید
3 نه تنها آشنا، بیگانه را هم میخراشد دل سخن کز جان پردرد و دل ناشاد میآید
4 به دام انتظار او من آن مرغ گرفتارم که جانم میرود تا بر سرم صیاد میآید
1 مجنون راه عشقم و دل هادی منست منشور عاشقی خط آزادی منست
2 آن آتشی که کوه نیاورد تاب آن شبها چراغ و روز گل وادی منست
3 مجنون کجاست تا گله ی دل کنم که او همدرد کهنه ی عدم آبادی منست
4 عشقم کند ز جای اگر بیستون شوم ویران دلی که در پی آبادی منست
1 مرغ دلم به حلقه ی مویی نهاده رخ در باغ وصل بر گل رویی نهاده رخ
2 مست وصال چون نشود آنکه هر نفس بیخود بجیب غالیه بویی نهاده رخ
3 افگنده ام عنان دل از دست هر طرف در خون من دواسبه عدویی نهاده رخ
4 در گلشن خیال من از تند باد غم هر برگ لاله بر لب جویی نهاده رخ
1 روزی که در دلم عشق تو خانه ساخت سیل بلا بخانه ی صبرم روانه ساخت
2 نقاش قدرت آن رخ عابد فریب را آشوب روزگار و بلای زمانه ساخت
3 آن قطره ها که بر مژه ام خوشه بسته بود چشمم ز شوق لعل لبت دانه دانه ساخت
4 صد بار یاد کرد گلستان کوی تو بلبل که در حریم چمن آشیانه ساخت
1 آن پریچهره که دیوانه اش اهل نظرند عاشقانش همه دیوانه تر از یکدگرند
2 آه ازین عشوه نمایان که بهر چشم زدن در نظر چشمه ی نوشند و بدل نیشترند
3 روی او پرو شمعیست که افروخت جهان دیگران نور چراغند که بر یکدگرند
4 نکشم آه و کشم بر رخ دل پرده ی صبر آه ازین قوم که بر داغ نهان پرده درند
1 بتان شهر که ترکانه باج می طلبند مراد سر بود از هر که تاج می طلبند
2 نماند در جگرم آب و این سیه چشمان هنوز از ده ویران خراج می طلبند
3 ز درد عشق دل خلق روزگار پرست بغایتی که طبیبان علاج می طلبند
4 شکر ز شیر جدا می کنند یکجهتان نه همچو شیر و شکر امتزاج می طلبند
1 خزان رسید و گلستان به آن جمال نماند سماع بلبل شوریده رفت و حال نماند
2 نشان لاله ی این باغ از که می پرسی برو کز آنچه تو دیدی بجز خیال نماند
3 بشکل و رنگ رخت از خزان کمالی یافت ولی چه سود که آخر بدان کمال نماند
4 چو آفتاب که مغرور حسن و طلعت شد؟ که چون خزان دم آخر در انفعال نماند
1 آه آتشناک من بوی دل مجنون دهد گر نسوزد دل، کجا این روشنی بیرون دهد
2 بس محالست اینکه گردونم دهد نقد مراد او که تا یکذره دارم می ستاند چون دهد
3 گرنه از بیداد او تیغم رسد بر استخوان کی بگویم این حکایتها که بوی خون دهد
4 ماهی اندامی که سوزی در جگر دارم ازو بر نگردم گر هزاران غوطه در جیحون دهد
1 چشمم ز گرد آن کف پا یاد می کند می گرید و نسیم صبا یاد می کند
2 در آتشم ز حسرت روز شکار تو این دلرمیده بین که چها یاد می کند
3 نامم ز لطف تست در آن کوو گرنه کی دیوانه ی غریب ترا یاد می کند
4 دارد خدا بلطف خودت ای فرشته خو زنسان که عاشقت به دعا یاد می کند
1 ماه من از خانه مست شب بهوای که شد ساقی بزم که گشت شمع سرای که شد
2 دولت دیدار او باز کرا رخ نمود آینه ی حسن او روی نمای که شد
3 غمزه پنهانیش آفت جان که گشت خنده ی زیر لبش باز بلای که شد
4 عشوه و نازش کرا داد بشوخی فریب مکر و فسونش دگر مهر و وفای که شد