1 رفتی و چشم روشنم از اشک حرمان تیره شد در دل چراغی داشتم آن هم به هجران تیره شد
2 بس تیره و افسرده ام در آتشم افگن شبی داغ تو باشد شمع من باری اگر جان تیره شد
3 دیگر چه گل چیند کسی از گریه ی شبهای من کز دیده ی آلوده ام سیلاب مژگان تیره شد
4 می سوزم و آگه نیم کز چیست در جان آتشم بر من چه تابد چون دلم از داغ پنهان تیره شد
1 ما را ز نوبهار گل روی او ببست مد نظر بنفشه ی خود روی او بسست
2 گو سرو ناز جلوه مکن در حریم باغ کانجا خرام قامت دلجوی او بسست
3 بگشای ای نسیم سحر جیب غنچه را از بوی گل چه سود مرا بوی او بسست
4 گو صحن روضه جلوه گه مرغ سدره باش مرغ دل مرا چمن کوی او بسست
1 غمی دارم ازو سودم همینست فگارم ساخت بهبودم همینست
2 کشم آهی و سوزم خرمن خود زبان آتش آلودم همینست
3 فراموشم کند آن دیر پروا بلای جان مردودم همینست
4 اگر من زنده باشم ور نباشم ترا خوش باد مقصودم همینست
1 مدام از کشت امیدم خس و خاشاک میروید عجب گر بر مراد من گلی از خاک میروید
2 چو من بیبهرهام از عشرت دنیا چه سودم زان که بر طرف چمن گل میدمد یا تاک میروید
3 پریشانم ز سعد و نحسن گردون آه ازین گلها که نونو بهر من از گلشن افلاک میروید
4 مرا از هر گل نو در جگر خاریست پنداری ز خاک بخت من آن هم به صد امساک میروید
1 ما را نه میل باغ و نه پروای بلبلست فریاد ما ز جلوه ی آن روی چون گلست
2 گویا ندارد از قدو زلف تو آگهی مرغ چمن که شیفته ی سرو و سنبلست
3 گر دست فتنه سلسله ی هستیم گسست سر رشته ی حیات من آن جعد کاکلست
4 ماییم و ذکر حلقه ی زنجیر زلف دوست عشاق را چه کار بدور تسلسلست
1 محتسب گر بدر میکده مانع نشود رند میخواره بصد عربده قانع نشود
2 یار چون در راه میخانه قدم پیش نهد کیست کان راه و روش بیند و تابع نشود
3 اصل این ذره ی سرگشته هم از خورشیدست هم بدان اصل محالست که راجع نشود
4 راه باریک فنا تیزتر از شمشیرست قطع این مرحله بی حجت قاطع نشود
1 صبا برگ گلی سوی من مجنون نیندازد که از خار دگر در رهگذارم خون نیندازد
2 نیفتم هیچگه در بزم شمع خود چو پروانه که کس دستم نگیرد وز درم بیرون نیندازد
3 فسون خوان در پی تسکین سوز و من بفکر آن که آهم آتشی در دفتر افسون نیندازد
4 توانم خواند آسان نامه ی او گر برغم من رقیبش در نوشتن حرفی از مضمون نیندازد
1 بازم بسینه عشق و جنون جوش می زند وز خون گرم دل بدرون جوش می زند
2 آسوده بودم آه که از یک نگاه گرم خونی که مرده بود کنون جوش می زند
3 سر تا قدم گداختم از داغ عاشقی خونابه بنگرید که چون جوش می زند
4 جانم به لب رسید و هنوز از خیال خام در سینه آرزوی فزون جوش می زند
1 سبزی آثار خط گرد لب آن ساده بست این عجب آب زمرد بین که بر بیجاده بست
2 کشته ی آن خط نوخیزم که چون ترکیب شد صورتش معنی آب زندگی در باده بست
3 ایکه در دامی نیفتادی مبین زنجیر زلف این کمند ناز پای مردم آزاده بست
4 زان نوآموزم جگر خونشد بلی دارد زیان هر که پیمان با حریف کار ناافتاده بست
1 تا رخت را سبزه در گلبرگ تر پنهان بود از تماشا سیر نتوان شد مگر پنهان بود
2 باز وقت آمد که هر کس با حریف سرو قد در میان لاله و گل تا کمر پنهان بود
3 خوش بود با لاله رویان باده در لبهای جو خاصه آن ساعت که خورشید از نظر پنهان بود
4 دیده را حالا ز جام باده آبی می دهم گرچه داغ بیشمارم در جگر پنهان بود