دل بیتو چنان سوخت از بابافغانی شیرازی غزل 144
1. دل بیتو چنان سوخت که داغش نتوان یافت
در بزم تو دیگر بچراغش نتوان یافت
1. دل بیتو چنان سوخت که داغش نتوان یافت
در بزم تو دیگر بچراغش نتوان یافت
1. چشمم نظری در رخ آن دل گسل انداخت
درهم شد و تیرم بدل منفعل انداخت
1. یار باید که غم یار خورد یار کجاست
غم دل هست فراوان دل غمخوار کجاست
1. روزی که در دلم عشق تو خانه ساخت
سیل بلا بخانه ی صبرم روانه ساخت
1. باده در جامت مدام از اشک گلگون منست
غنچه ی لعل تو گویا تشنه ی خون منست
1. مست تو بجز ناله ی جانسوز ندانست
نشناخت گل تازه و نوروز ندانست
1. بازم چراغ دل بمی ناب روشنست
چشمم ز جلوه ی گل سیراب روشنست
1. من بنده ی حسنی که نشانش نتوان یافت
پنهان نتوان دید و عیانش نتوان یافت
1. خوبی همین کرشمه و ناز و خرام نیست
بسیار شیوه هست بتان را که نام نیست
1. در کنج محنت این دل دیوانه خوشترست
دیوانه را مقام بویرانه خوشترست
1. دیوانه ام مرا سخن واژگون بسست
در نامه ام حکایت عشق و جنون بسست
1. مرا به باده نه باغ و بهار شد باعث
بهار و باغ چه باشد که یار شد باعث