1 عاشقان را دم گرم و نفس سرد بسست گرمی و گل نبود اشک و رخ زرد بسست
2 آسمان گو بر هم شعله ی خورشید مدار که مرا همرهی آن مه شبگرد بسست
3 مطلب جام جم و آینه ی اسکندر گر ز مردان رهی یکنظر مرد بسست
4 نیم جانی بدر آورده ام از دیر مغان اینقدر زین سفر دور ره آورد بسست
1 نیست بیرون و درونم ذرهای خالی ز دوست صورتم آیینهٔ معنی و معنی عین اوست
2 آنچنان با دوست یکتایم که چون مجنون زار هیچ غیر از دوست نبود گر برون آیم ز پوست
3 حسن روز افزون یار و عشق خرمنسوز من همچو گل در غنچهٔ سیراب و چون می در سبوست
4 اختلافی هست در صورت ولی معنی یکیست آنچه در هر لالهای رنگ است در هر نافه بوست
1 ترک من جانب صحرا پی نخجیر شدست هر سر موی دگر بر تن من تیر شدست
2 در دلش هست که چون آب خورد خون مرا گرچه با من بزبان چون شکر و شیر شدست
3 بچه انگیز فرود آورم آن شاهسوار چکنم کار من از چاره و تدبیر شدست
4 آنچنان کز همه آن ترک سرآمد بجمال در جهانداری و لشکرشکنی شیر شدست
1 در دلم سوزی عجب از عشق زیبا دلبریست دوزخی در جانم از داغ بهشتی پیکریست
2 تا قرین آتش شوقت شدم پروانه وار سوزم از اندیشه هر دم کاین منم یا دیگریست
3 چون نسوزم بیتو در بستان که در جانم ز غم هر گلی داغی و هر داغی فروزان اخگریست
4 منکه مشغولم بذکر باده ی لعلت مدام کی بود یادم که جایی سلسبیل و کوثریست
1 بیمار ترا دیده ی نمناک همانست پرهیز مکن کاین نظر پاک همانست
2 از گریه سواد بصرم شسته شد اما نقش تو در آیینه ی ادراک همانست
3 کوه ستمم در دل ماتمزده باقیست خار و خسکم در جگر چاک همانست
4 شد سلسله ی گردن شیران رگ جانم پیوند بران حلقه ی فتراک همانست
1 شبانه می زده یی ماه من چنین پیداست نشان باده ات از لعل آتشین پیداست
2 همین بکینه ی ما تیر در کمان داری در ابرویت ز سیاست هنوز چین پیداست
3 بر آتش دل گرم که دست داشته یی که داغ تازه ات از چاک آستین پیداست
4 بطرف باغ گذر کرده یی بگل چیدن ز چاک پیرهنت برگ یاسمین پیداست
1 صد شعله ی آه از دل هر گوشه نشین خاست آه این چه بلا بود که از خانه ی زین خاست
2 آشفته و کاکل بسر دوش فگنده گویا که همین دم ز پریخانه ی چین خاست
3 دشمن چه فسون خواند که آن شمع دل افروز بنشست چو شاخ گل خندان و حزین خاست
4 هر چند کزین صف شکنان گوشه گرفتم از جای دگر سخت کمانی ز کمین خاست
1 به رویم میشوی خندان و چشمم از تو خونریزست در آب و آتشم میافگنی باز این چه انگیزست
2 نداری تاب درد من برون آی از دل تنگم درین محنتسرا منشین که بس جای بلاخیزست
3 مرا پروانهٔ خود خواندهای طعنم مزن چندین زبان تیزی چه حاجت شمع من چون آتشم تیزست
4 چه حاصل چاره سازی چون بعاشق در نمی آیی چه سود از آشنایی چون دلت بیگانه آمیزست
1 دوا خواهم ز تو ادراکم اینست هلاک آن لبم تریاکم اینست
2 یکی بند قبا بگشا ای گل دوای سینه ی صد چاکم اینست
3 ترا در بر کشم یا کشته گردم تمنای دل بیباکم اینست
4 بروز آرم شبی با چون تو ماهی مراد از انجم و افلاکم اینست
1 باده ی صافم خلاص از آب حیوان کرده است فتوی پیر مغان کار من آسان کرده است
2 بارها دل باز آوردم ز دام میفروش تانگه کردم دگر خود را پریشان کرده است
3 ایکه می گویی چرا جانی بجامی می دهی این سخن با ساقی من گو که ارزان کرده است
4 چون به یک ساغر نشاند آتش من ای حکیم بی سرانجامی که در خمخانه طوفان کرده است