دلم روانشد و جان از بابافغانی شیرازی غزل 264
1. دلم روانشد و جان هم ره سفر گیرد
که از مسافر ره دور من خبر گیرد
1. دلم روانشد و جان هم ره سفر گیرد
که از مسافر ره دور من خبر گیرد
1. چو رو از جانب صید آن شکارانداز میتابد
عنان میافگند بر من ز ناز و باز میتابد
1. هر آنچ از صورت و معنی بر اهل راز می تابد
تمام از گوشه ی آن نرگس غماز می تابد
1. مرا یاد تو هر دم آتشی در دل برافروزد
نگشته شعله از یکجا بجای دیگر افروزد
1. مرا هر روز بیتو صد غم جانسوز پیش آید
الهی دشمن جان ترا این روز پیش آید
1. زبان بوصف جمال تو بر نمی آید
که خوبی تو بتقریر در نمی آید
1. سری که در قدم سرو سرفراز تو باشد
در اوج سلطنت از جلوه های ناز تو باشد
1. دوش آن پری ز دام رقیبان رمیده بود
صید کمند ما شده آیا چه دیده بود
1. تا دیده با رخ تو مقابل نمی شود
کام دل از جمال تتو حاصل نمی شود
1. هر لحظه ام خیال بسوی دگر برد
دستم گرفته بر سر کوی دگر برد
1. ماه من از جامه خواب مهر سر بر میکند
خلعت مخموری خورشید در بر میکند
1. خوش آن شبها که سر بر آستان دلستانم بود
ز خاک پای او مهر خموشی بر دهانم بود