1 سپس روی و مو پر زگرد سپاه درآن پهنه آمد به نزدیک شاه
2 زهر رخنه ی جوشنش خون روان سراپاش چون شاخه ی ارغوان
3 فرود آمد از کوهه ای رهسپر به پوزش برشه فرو برد سر
4 بگفت ای خداوند بالا وپست ز لب تشنگی شد شکیبم زدست
1 چو این دید خورشید چرخ یلی ابوالفضل دریای خشم علی(ع)
2 علم رابه دست علی پور شاه سپرد وبرون تاخت زی رزمگاه
3 به همره برادرش عون و علی دو شیر دژ آگاه غاب یلی
4 به لشگر زدوده پرند آختند بسی سرز پیگر جدا ساختند
1 چو قاسم پسرزاده ی مرتضی (ع) روان تن شاه دین مجتبی (ع)
2 قسیم جهیم و جنان را پسر از آن قاسمش نام کرده پدر
3 یکی ماهرو نورس دل دونیم ز دریای توحید در یتیم
4 پدر گر نبودش ولی آن پسر پدر بود بر آدم بوالبشر
1 چو زد قرعه ی سوک چرخ کهن به نام گل گلستان حسن (ع)
2 خم آورد بالا برشاه دین چو حیدر بر خاتم المرسلین
3 بمویید وزد بوسه برخاک و گفت که ای داور آشکار و نهفت
4 به مرگ برادر دلم گشت خون روانم بفرسود وتن شد زبون
1 گرانمایه جفت شه دین حسن (ع) بجنبید مردانه بر خویشتن
2 به پوزش بیامد بر شهریار همی بد کنیزانه بر پای زار
3 بگفت ای ترا آفرینش غلام جهان را همه چون برادر ....امام
4 تو دریای فیض خدایی عجب که باز آید ازتو کسی تشنه لب
1 چو لختی ببودند زین گونه زار به یاد آمدش قاسم نامدار
2 زاندرز نغزی که بابش حسن (ع) نوشته است با خامه ی خویشتن
3 بدین سان هم او را بفرموده بود که چو خیل غم برتو آید فرود
4 زبازوش بگشا و برخوان درست که درخواندنش چاره ی درد تست
1 چو آمد به نزدیک پرده سرای برآمد زلشگر غو کوس و نای
2 یکی زان گشن لشگر آواز داد که هان ای شهنشاه حیدر نژاد
3 گرت هست مردی به میدان گمار وگرنه بیا خودسوی کارزار
4 چو این ویله زان کینه جو اهرمن نیوشید داماد شمشیر زن
1 به شکل کفن کرد رختش به بر زدش بوسه بسیار بر چشم وسر
2 بگفت این تو وین پهنه ی رزمگاه برو کت خداوند بادا پناه
3 دریغا که تیغی شد از مشت من که بشکستنش بشکند پشت من
4 همی رفت داماد و شه میگریست بدان هردو تن مهر و مه میگریست
1 ز بیمش سپهدار ناپاکزاد بلرزید چون بید از تند باد
2 یکی تیره دل مرد خنجر زنی هژیر دژ آگاه مردافکنی
3 که او ازرق بدگهر داشت نام نژاد وی از مرز ویران شام
4 بد استاده چون کوه آهن زدور نمی کرد رای نبرد از غرور
1 همی گفت کز زاده ی بوتراب مرا خانه ی دودمان شد خراب
2 چو کوهی ز آهن بر آمد به زین هیون تاخت در دشت کین خشمگین
3 به آیینه ی روی فرزند شاه چو شد روبرو گفت آن کینه خواه
4 که ای هاشمی کودک نامور بکشتی زمن چار نامی پسر