1 بگفت ای خداوند دنیا ودین جگر گوشه ی سیّدا لمرسلین(ص)
2 گرآید پذیرفته در پیشگاه سه قربانی آورده ام بهر شاه
3 اگر خار اگر گل زباغ تواند فروغی ز روشن چراغ تواند
4 برآور زجان باختن کامشان بنه منتی بردل مامشان
1 شنیدم ز دانا کز اینسان سرود که بر جان و پیکرش بادا درود
2 که در یثرب آگه چو ام البنین شد ازمرگ آن چار پور گزین
3 همه روزه باحال افسرده گان چمیدی سوی تربت مرده گان
4 برآراستی با سری پر ز شور زخاک سیه صورت چار گور
1 کنون از نی دل برآرم نوا سخن رانم از ساقی نینوا
2 چه ساقی؟ شه تشنه کامان عشق امیر صف نیکنامان عشق
3 سر سرفرازان و آزاده گان به چهر ه مه هاشمی زاده گان
4 همان زور حیدر به بازوی او دو گیتی سبک در ترازوی او
1 به درگاه چارم امام انام فزون داشت جاه و نکو داشت نام
2 چنین گوید آن مرد فرخنده کیش که روزی بدم نزد مولای خویش
3 امام چهارم در آن انجمن زهر در همی راند با من سخن
4 درآندم بیامد یکی خردسال که می ماند خورشید را درجمال
1 گرانمایه فرزند حیدر تویی در حاجت خلق یکسر تویی
2 تویی آفتاب سپهر رشاد تو باب الحوائج تو باب المراد
3 سرآمد به من بر کنون هشت ماه که دارم دلی زار و حالی تباه
4 سخت ناتمام و ثنا نیمه کار سخنگوی پژمان و آسیمه سار
1 چو رفتند اخوان و یاران شاه به سوی پیمبر ازین دامگاه
2 سپهبد دلش از غم آمد به درد نگه کرد لختی به دشت نبرد
3 زمین را پراز باره و مرد دید هوارا پر از قیرگون گرد دید
4 زهر سو درخشان درفشی به پای جهان پر ز بانک تبیر و درای
1 پس آنگه برآمد به زین خدنگ – به فرمان روان شد سوی دشت جنگ
2 به دست اندرش آسمانی درفش هواشد زگرد سمندش بنفش
3 کمند ی چو ثعبان و تیغی چو برق سراپا به دریای پولاد غرق
4 به زین تافتی چهره ی آن جناب چو از تیغ کوه بلند آفتاب
1 به بدرود آل رسول امین روان شد چو جان ازبرشاه دین
2 ستمدیده گان را چو بدرود کرد پی آب رو جانب رود کرد
3 چو آمد به نزدیک رود روان سپه دیدآنجا کران تا کران
4 بیاستاد لختی به میدان کین نگه کرد برآن سپه خشمگین
1 تو سیرآب و نوباوه ی مصطفی (ص) چنین تشنه؟ این نیست رسم وفا
2 ننوشیده قطره از آب سرد شکیبش سر چرخ را خیره کرد
3 به رود روان با دلی پر ز تاب فرو ریخت ازدست و از دیده آب
4 چو از دست او آب را برفشاند ملک از فلک بروی احسنت خواند
1 خروشید و با مردم خویش گفت که هان ای سواران با یال وسفت
2 مراین نامور پور شیر خداست به میدان کین همچو ابر بلاست
3 ندارد به دل هیچ بیم این جناب زکهسار آتش ز دریای آب
4 روان خداوند تیغ دوسر نهان است در جسم این نامور