1 تو کز کشور جسم درنگذری از آن عالم جان کجا پی بری
2 دلا چند مانی درین دامگاه چه خواهی ازین فانی آرامگاه
3 چرا رخت ازین کشور آب و گل نبندی سوی عالم جان و دل
4 به خیره تو را چندباشد شتاب به آبادی خاکدان خراب
1 درآن روز تا شام آن هردوتن غنودند درخان آن نیک زن
2 مرآن زن یکی شوی خود کام داشت که اوحارث بدگهر نام داشت
3 زابلیس بد فتنه انگیزتر زفرمانده ی کوفه خونریزتر
4 بدی جوهر شمرومغز یزید که نفرین زدادار بادش مزید
1 چو نیمی گذشت از شب دیوسار جهان چون دل اهرمن گشت تار
2 دو شهزاده از خواب برخاستند به آه و فغان مویه آراستند
3 کشیدند از بربط دل خروش بد انسان که رفت ازسر چرخ هوش
4 همی این بدان آن بدین می گریست بدان دو سپهر و زمین می گریست
1 ستمکار حارث کمندی به دست بهم برد و بازوی طفلان ببست
2 سپس زی فرات آمد او رهسپر ابا کودکان و غلام و پسر
3 شد از کرده ی شوی زن درشگفت خروشان به دنبالشان ره گرفت
4 بدو گفت کز داور آزرم دار ز پیغمبر راستیم شرم دار
1 سبک تیغ بگرفت آن بدگمان روان گشت از خشم زی کودکان
2 ازو سخت طفلان هراسان شدند به جان و تن خویش ترسان شدند
3 ز چشم اشک خونین فرو ربختند به دامان حارث درآویختند
4 که ای شیخ مارا به بازار بر غلامانه بفروش و باز آر زر
1 ز پای اندر افتاد سرو جوان شدش برزمین ازگلو خون روان
2 بدو دیده ی عرش بگریست زار شد ازماتم او نبی (ص) سوگوار
3 برادر بدو مویه اندرگرفت سر بی تنش راز خون برگرفت
4 به لعل لبش سود یاقوت ناب ز جزع تر انگیخت در خوشاب
1 سبک تاخت زی پور مرجانه شاد به نستوده کار خودش مژده داد
2 ازآن مژده بیدادگر شاد شد زبند غمانش دل آزاد شد
3 بپرسید از وی که ای خوش خبر کجا یافتی این دو تن بی پدر؟
4 بگفتا که در خانه ی خویشتن شبانگاه بودند مهمان من
1 ببر این جفا جوی راسوت دشت بدانجا که این هر دوتن کشته گشت
2 سرشوم اورا ز ناپاک تن جدا کن بیاور به نزدیک من
3 ودیگر سر کودکان را ببر بدانجا کشان حارث افکند بر
4 بپیوند با پیکر پاکشان نهان کن پس آنگاه درخاکشان
1 تو ای قید هستی چه بندی مرا؟ که رنج دل مستمندی مرا
2 رها گر ز بند تو گردیدمی به جز نیستی هیچ نگزیدمی
3 چه ستواری ای دل گسل بند من تورا بگسلاند خداوند من
4 که از تست هر بد که آید مرا ز بود تو هر فتنه زاید مرا