1 به پور زیاد آن بد اندیش دیو رسانید فرمان شامی خدیو
2 عبیدالله زشت ناپاک رای چو بر خواند آن نامه سر تابه پای
3 درآن دید بنوشته ای نامدار تویی مرزبان بر به کوفه دیار
4 من آن مرز کردم به فرمان تو بود لشگر وکشورش زان تو
1 ز گرد ره آن بد نژاد پلید به نزدیکی کوفه چون دررسید
2 سرو بر به دستار و برد سیاه نهان کرد بد اختر کینه خواه
3 یکی استر رهسپر زیرران به دستش یکی شاخ از خیز ران
4 به ره ماند تا روز گیتی فروز نهان شد شبانگاه آدینه روز
1 گروهی که بد اهرمنشان دلیل شکستند پیمان پور عقیل
2 ازآن صد هزارش که بودند یار جز اندک نماندند و برگشت کار
3 یل هاشمی رخت ازآنجا که بود به کاشانه ی هانی افکند زود
4 چه هانی؟ یکی مرد پاکیزه دین ز یاران پیغمبر راستین
1 زن هانی اندر پس درشنید مراین راز و رنگ ازرخ او پرید
2 نهانی زهانی به مسلم بگفت همه گفت خود کرد بالا به جفت
3 که در خانه ی ما ز ابن زیاد مکش کینه بر پا مفرما فساد
4 چو درخانه ی ما تو خون پلید بریزی یکی فتنه گردد پدید
1 چو یکچند بگذشت وزان نامور بجست و نیامد به دشمن خبر
2 پرستنده ای داشت پور زیاد که بدنام او معقل پر فساد
3 یکی روز خواندش برخویش وگفت تو را رازی از من بباید شنفت
4 ز کردار مسلم به خشم اندرم به دل کینه ها باشد ازوی درم
1 بدین سوی لختی قدم رنجه ساز شنو آن سخن ها و برگرد باز
2 ازین خواند ن ناگهان درنهاد تو را هیچ اندیشه ی بد مباد
3 تو را چون ندیدستم ازدیر باز کنونم به دیدارت آمد نیاز
4 به ناچار آن پیر پاک اعتقاد روان شد به دیدار ابن زیاد
1 به مذحج نژادان رسید آگهی که کاخ مهی شدز هانی تهی
2 بزرگان آن دوده گرد آمدند زهر دربسی داستان ها زدند
3 به فرجام بستند کین را میان بجستند ازجا همه همعنان
4 ز هر سو درفشی برافرا ختند سوی کاخ بدخواه درتاختند
1 برفت و بیامد فرستاده زود بدو برشمرد آنچه بگذشته بود
2 زکردار مردان مذحج نژاد هم ازکار فرمانده ی بد نهاد
3 چو آن داوری مسلم سرفراز شنید ازفرستاده ی خویش باز
4 چنین داد یاران خود را پیام که هان ای دلیران جوینده نام
1 چو شد تیغ خورشید زرین حسام نهان درنیام شبه گون شام
2 جهان یلی آسمان وفا پسر عم فرخنده ی مصطفی (ص)
3 زمانی به هر سو همی بنگریست ز تنهایی خویش لختی گریست
4 همی گفت با خود که گشت ای دریغ نهان آفتاب امیدم به میغ
1 مرآن نیک زن را یکی پور بود که جانش بر دیو مزدور بود
2 بلالش بدی نام اما بلال زهم نامی اش درجنان پر ملال
3 برمادر آمد شبانگاه و گفت که رازت ز فرزند نتوان نهفت
4 درین شب تو داری زشب های پیش شد آمد به گنجینه ی خانه بیش