1 چو آنان برفتند ازگرد شاه گروهی بیامد زجنی سپاه
2 به دست اندرون جمله راتیغ تیز مراینان چون آنان بگفتند نیز
3 که ما جنیان دوستدار توایم به هر کارخدمتگزار توایم
4 بدین گونه فرمود فرخنده شاه بدان نامداران جنی سپاه
1 چو روزی سه ازماه شعبان گذشت زدیدار شه مکه پر نور گشت
2 همه مکیان پیشباز آمدند به سوی خدیو حجاز آمدند
3 در پوزش ولابه کردند باز ببردند بر موکب شه نماز
4 که شاد آمدی ای شه راستین زفر تو خرم شد این سرزمین
1 چنین بد گزین همه نامه ها که بودی نبشته ابا خامه ها
2 که شاهنشها دادگر داورا پدر تاجدارا نیا مهترا
3 یزید ستمکار بیدادگر شده تا جور بر به جای پدر
4 دل ما ندارد بدو مهر چند که ناپاک خوی است و ناهوشمند
1 که مسلم بدش نام و بودش پدر عقیل سرافراز فرخ گهر
2 چو آمد فرستاده ی شاه تفت سوی شاه فرخ سپهدار رفت
3 شهنشه زمهرش بر خویش خواند سرو رخ ببوسید و در بر نشاند
4 فراوان مراو را به پاکی ستود پس آنگه در از درج گوهر گشود
1 شدآنگه زبطحا زمین رهسپار سوی تربت شاه یثرب دیار
2 چو روشن جهان بین آن هوشمند بیفتاد بر بارگاه بلند
3 پیاده شد از اسب و خم داد یال به پوزش بدان پیشگاه جلال
4 غریوان درآن تربت تابناک بمویید زار و ببوسید خاک
1 به هامون رسیدند چون ناگهان ره کوفه ازچشمشان شد نهان
2 زلب تشنگی آن دو تن ره شناس زدست اجل درکشیدند کاس
3 چو آن هردو را نامور مرده دید به چشمش سیه شد جهان سفید
4 به دل کرد اندیشه ی بی شمار چه چاره که بد امرپروردگار
1 به ایوان مختار بردند رخت که بد دوستدار شه نیکبخت
2 گرانمایه مختار روشن ضمیر به جان و به دل گشت مهمان پذیر
3 به خاک ره مسلم سرفراز همی سود او رخ ز روی نیاز
4 که ای راد، عم زاده ی شاه دین سرافراز و از دوده ی راستین
1 پس آنگه به بیعت گشادنددست به دست خدا در نهادند دست
2 شنیدم که افزونتر از صد هزار نمودند بیعت بدو استوار
3 چو مسلم بدید آن همه اتفاق زخرد و بزرگ دیار عراق
4 یکی پیک با نامه ی پر نیاز فرستاد نزد خدیو حجاز
1 بزرگان که بودند درآن دیار به پور معاویه بر دوستدار
2 نبشتند در نامه ی پور بند بدان زشت کردار ناهوشمند
3 که مسلم به فرمان سبط رسول زیثرب درین شهر کرده نزول
4 به شاهیش بیعت ستاند همی به دل تخم کین برفشاند همی