1 زهجرت به شصت اندر آمد چو سال به ملک معاویه آمد زوال
2 ازآن پیش کو را زمان در رسد برآید روانش ز ملک جسد
3 همه مهتران رانمود انجمن چنین گفت زان پس به ایشان سخن
4 پس از مهتران رانمود انجمن چنین گفت زان پس به ایشان سخن
1 چو این گفت یاران زجا خاستند سراسر بدو پوزش آراستند
2 که ما بنده گانیم و فرمان توراست دل جمله دربند پیمان تو راست
3 شه ما پس از تو گزین پور تست که دارنده ی رسم و دستورتست
4 تو آسوده جان باش و آزاد دل که گردی زکردار ما شاد دل
1 چو آگاه شد زود بسپرد راه به شام آمد وکرد جا بربه گاه
2 همه شامیانش به در تاختند نوا سوگوارانه افراختند
3 مراو را به مرگ پدر تعزیت بگفتند و برسلطنت تهنیت
4 چو بگذشت چندی از آن کارباز یکی بزم دارای نو کرد ساز
1 درآن بد نوشته که ای نامدار ستان از بزرگان یثرب دیار
2 به شاهی زنو بیعت از بهر من چنان چون سزد ویژه از چار تن
3 چه فرزند بوبکر و پور عمر چه عبدالله آن کو زبیرش پدر
4 دگر پور دخت رسول خدای که بابش بود شاه خیبر گشای
1 بفرمود کای مهتران سترگ برآنم که رو داده کاری بزرگ
2 معاویه بربسته زین نشئه رخت نشسته یزیدش به بالای تخت
3 دراین شب گمانم که خواهد ولید زما اخذ بیعت برای یزید
4 بدین کار چاره چه و چیست رای شدن خوب تر یا که ماندن به جای
1 بدو گفت کاین کرده نبود پسند به دهر اندر از بخرد هوشمند
2 همین شب یکی گفت من در پذیر ازاین مرد پیمان بیعت بگیر
3 چو برخیزد از جایگاه نشست تو را با حسین علی نیست دست
4 تودانی که او زاده ی حیدر است چو فرخ پدر ضیغم داور است
1 چو شه سوی آرامگه شد چمان برآشفت مروان به والی دمان
2 که ای بی خرد مرد ناهوشمند تو را هر چه گفتم نیامد پسند
3 همی خوار مایه گرفتی تو کار تفو باد برچون تو فرمانگذار
4 نبینی کز اینت چه آید همی چه آشوب ازین کار زاید همی
1 چه بد رسم بی مهری ای روزگار که باکس نگردی دمی سازگار
2 سپهرا تو را کینه کارست و بس نکردی چرا جزبه کین یک نفس
3 بسی مهتر ای چرخ بیدادگر زکین تو شد کو به کو دربه در
4 بسی شهریار از تو ای بدسگال شد آواره از تختگاه جلال
1 بنال ای مدینه بزار ای حرم خروشان شو ای مرز بطحا زغم
2 سرازپاک تربت برآر – ای رسول زپر نور مرقد برآی ای بتول
3 به بدرود فرزند فرخ فرا ببارید خون از دو چشم ترا
4 بنال ای حسن شدزمان فراق که دارد برادرت عزم عراق
1 شنیدم چو سبط رسول مجید به ایوان برفت از سرای ولید
2 بدانست کآنقوم شیطان پرست به آسانی از وی ندارند دست
3 به خود گفت آن به کزین سرزمین روم تا بیاسایم از اهل کین
4 به غربت فزون گرچه دشواری است بسی مرگ بهتر ازاین خواری است