1 بر تپیدنهای دل هم دیدهای واکردنیست رقص بسمل عالمی دارد تماشاکردنیست
2 یا به خود آتش توان زد یا دلی بایدگداخت گر دماغ عشق باشد اینقدرهاکردنیست
3 از ورقگردانی شام و سحر غافل مباش زیرگردون آئچه امروز است فرداکردنیست
4 هرکف خاکی به جوش صدگدازآماده است یک قلم اجزای این میخانه صهباکردنیست
1 بیرخت در چشمهٔ آیینه خاک است آب نیست چشم مخمل را ز شوق پایبوست خواب نیست
2 بعد کشتن خون ما رنگ است در پرواز شوق آب و خاک بسملت از عالم سیماب نیست
3 شوخی مهتاب و تمکین کتان پر ظاهر است بر بنای صبر ما شوقت کم از سیلاب نیست
4 کی تواند آینه عکس ترا در دل نهفت ضبط این گوهر به چنگ سعی هر گرداب نیست
1 سرشکم نسخهٔ دیوانهٔ کیست جگر آیینهدار شانهٔ کیست
2 جنون میجوشد از طرز کلامم زبانم لغزش مستانهٔ کیست
3 دلم گر نیست فانوس خیالت نفس بال و پر پروانهٔ کیست
4 ز خود رفتم ولی بویی نبردم که رنگم گردش پیمانهٔ کیست
1 عالم طلسم وحشت چشم سیاه اوست تا ذرهای که میرمد از خود نگاه اوست
2 ماییم و پاسبانی خلوتسرای چشم بیرون رو، ای نگاه! که این خوابگاه اوست
3 شبنم به نیم چشم زدن جوهر هواست آزاده بیدلیکه همان اشک آه اوست
4 بیتاب عشق اگر همه ریگ روان شود تا سر بجاست آبلهٔ پا به راه اوست
1 تا ز جنس تب وتاب نفس آثاری هست عشق را با دل سودازدهامکاری هست
2 کو دلیکز هوس آرایش دکانش نیست در صفا خانهٔ هر آینه بازاری هست
3 خلقی آفتکش نیرنگ خیال است اینجا هیچکس نیست خر، اما، همه را باری هست
4 خاکگشتیم و زتأثیر خیال تو هنوز دل هر ذرهٔ ما چشمهٔ دیداری هست
1 تومست وهم ودرین بزم بوی صهبا نیست هنوزجزبه دل سنگ جای مینا نیست
2 خیال عالم بیرنگ رنگها دارد کدام نقشکه تصویر بال عنقا نیست
3 بمیر وشهره شوای دلکزین مزار هوس چراغ مرده عیان است و زنده پیدا نیست
4 به چشم بسته خیال حضور حق پختن اشارهایستکه اینجا نگاه بینا نیست
1 دل از ندامت هستی، مکدر افتادهست دگر ز یاس مگو خاک بر سر افتادهست
2 درین بساط، تنزه کجا، تقدسکو مسیح رفته و نقش سم خر افتادهست
3 مرو به باغکه از خندهکاریگلها درین هوسکده رسم حیا برافتادهست
4 فلک شکوه برآ، از فروتنی مگذر بلندی سر این بام بر در افتادهست
1 کو خلوت و چه انجمن آثار جاه اوست هرجا مژه بلندکنی بارگاه اوست
2 دل را برون زخود همه یکگام رفتنیست گر برق ناله نیست نگه شمع راه اوست
3 اقبال خاکسار محبت ز بس رساست گرد شکسته نیز درتن رهکلاه اوست
4 ای بیخبر ز صافدلان احتراز چیست زنگیست آنکه آینه روز سیاه اوست
1 گردباد امروز در صحرا قیامت کاشتهست موی مجنون بیسر و پاگردنی افراشتهست
2 چون سحرگرد نفس بر آسمانها بردهایم بیطنابی خیمهٔ ما ناکجا برداشتهست
3 در ازل آیینهٔ شرم دویی در پیش داشت مصلحتبینیکه ما را جز به ما نگماشتهست
4 تا قیامت حسرت دیدار باید چید و بس چشممخموری در این ویرانه نرگس کاشتهست
1 اوج جاه، آثارش از اجزای مهمل ریختهست خار و خسازبس فراهمگشته اینتل ریختهست
2 صورت کار جهان بیبقا فهمیدنیست رنگ بنیادیکه میریزند اول ریختهست
3 چشمکو تا از سواد فقر آگاهشکنند شب ز انجم تا چراغ بزم مکحل ریختهست
4 سستی فطرت ز آهنگ سعادت بازداشت رشتههای تابدار اکثر به مغزل ریختهست