همت از هر دو جهان جست و از بیدل دهلوی غزل 844
1. همت از هر دو جهان جست و ز دل در نگذشت
موج بگذشت ز دریا و ز گوهر نگذشت
1. همت از هر دو جهان جست و ز دل در نگذشت
موج بگذشت ز دریا و ز گوهر نگذشت
1. نه همین سبزه از خطش ترگشت
قند هم زان دو لب مکرر گشت
1. ز فقر تا به شهادت شد آشنا انگشت
بلند کرد نیستان بوریا انگشت
1. بیروی تو مژگان چه نگارد به سرانگشت
چشمیستکه باید به در آرد به سرانگشت
1. شب هجوم جلوه او در خیالم جا گرفت
آنقدر بالید دل کایینه در صحرا گرفت
1. دی حرف خرامش به لبم بالگشا رفت
دل در بر من بود ندانم به کجا رفت
1. سعی روزی داشتم آخر ندامت پیش رفت
آسا هر سودن دستاندکی ز خویش رفت
1. قامتش سامان شوخی از نگاه ما گرفت
این نوای فتنه از تار نظر بالا گرفت
1. ز آتش رخسار که ساغر گرفت
خانهٔ آیینه چو من درگرفت
1. بعدازین باید سراغمن ز خاموشیگرفت
داشتم نامی درین یارن فراموشیگرفت
1. دل ماند بیحس و غمت افشانده بال رفت
این ناوک وفا همه جا پوستمال رفت