صبح از دل چاککه دراین باغ از بیدل دهلوی غزل 855
1. صبح از دل چاککه دراین باغ سخن رفت
کز جوش گل و لاله قیامت به چمن رفت
1. صبح از دل چاککه دراین باغ سخن رفت
کز جوش گل و لاله قیامت به چمن رفت
1. ازین بساطکسی داغ آرمیدن رفت
که با وجود نفس غافل ازتپیدن رفت
1. فغان که فرصت دام تلاش چیدن رفت
پیگذشتن عمر آنسوی رسیدن رفت
1. آخر سیاهی از سر داغم بهدر نرفت
زین شب چوموی چینی امید سحر نرفت
1. عمرگذشته بر مژهام اشک بست و رفت
پرواز صبح، بیضهٔ شبنم شکست و رفت
1. دی به شبنم گریهٔ ما نوگلی خندید و رفت
از زبان اشک هم درد دلی نشنید و رفت
1. باز وحشیجلوهایدر دیده جولانکرد و رفت
از غبارم دستبر همسوده سامانکرد و رفت
1. هرکه آمد سیر یأسی زین گلستان کرد و رفت
گر همه گل بود خون خود به دامان کرد و رفت
1. زین من و ما زندگی سیر فنایی کرد و رفت
بر مزار ما دو روزی هایهایی کرد و رفت
1. رنگ گلش بهار خط از دور دید و رفت
این وحشی از خیال سیاهی رمید و رفت
1. هرکساینجا یکدودمدکان بسمل چید و رفت
ساعتی در خاک ره، لختی بهخون غلتید و رفت
1. به حیرتم چه فسون داشت بزم نیرنگت
زدم به دامن خود دست و یافتم چنگت