زهی چمن ساز صبح فطرت، تبسم از بیدل دهلوی غزل 879
1. زهی چمن ساز صبح فطرت، تبسم لعل مهرجویت
ز بویگل تا نوای بلبل، فدای تمهید گفتگویت
1. زهی چمن ساز صبح فطرت، تبسم لعل مهرجویت
ز بویگل تا نوای بلبل، فدای تمهید گفتگویت
1. کار به نقش پا رساند جهد سر هواییت
شمع صفت به داغ برد آینه خودنماییت
1. ره مقصدی که گم است و بس به خیال می سپری عبث
توبه هیچ شعبه نمیرسی چه نشسته میگذری عبث
1. بیمغزی و داری به من سوخته جان بحث
ای پنبه مکن هرزه به آتشنفسان بحث
1. خواری ست به هرکج منش از راست روان بحث
بر خاک فتد تیر چو گیرد بهکمان بحث
1. تأمل عارفان چه دارد به کارگاه جهان حادث
نوای ساز قدم شنیدن ز زخمههای زبان حادث
1. نتوان برد زآینهٔ ما رنگ حدوث
شیشهایداشت قدمآمده بر سنگ حدوث
1. تا ز پیدایی بهگوشم خواند افسون احتیاج
روز اول چون دلم خواباند در خون احتیاج
1. در لاف حلقه ربا مزن به ترانههای بیانکج
که مباد خندهنما شود لب دعویت ز زبان کج
1. عمریست سرشکی نزد از دیدهٔ تر موج
این بحر نهان کرد در آغوش گهر موج
1. عمریستکه در حسرت آن لعلگهر موج
دل میزندم بر مژه از خون جگر موج
1. به عبرت آب شو ای غافل از خمیدن موج
که خودسری چقدر گشته بار گردن موج