مباد چشمهٔ شوق مرا فسردن از بیدل دهلوی غزل 891
1. مباد چشمهٔ شوق مرا فسردن موج
چو اشک عرض گهر دیدهام به دامن موج
1. مباد چشمهٔ شوق مرا فسردن موج
چو اشک عرض گهر دیدهام به دامن موج
1. از بسکه خوردهام به خم زلف یار پیچ
طومار نالهام همه جا رفته مارپیچ
1. جان هیچ و جسد هیچ و نفس هیچ و بقا هیچ
ای هستی تو ننگ عدم تا به کجا هیچ
1. عنقا سر و برگیم مپرس از فقرا هیچ
عالم همه افسانهٔ ما دارد و ما هیچ
1. ماییم و خاک و وعده گه انتظار و هیچ
تا فرصتی نمانده شود آشکار و هیچ
1. انجم چو تکمه ریخت ز بند نقاب صبح
چندین خمار رنگ شکست از شراب صبح
1. بیپرده است جلوه ز طرف نقاب صبح
تاکی روی چو دیدهای انجم به خواب صبح
1. از کواکب گل فشاند چرخ در دامان صبح
آفتاب آیینه کارد در ره جولان صبح
1. بازم از فیض جنون آماد شد سامان صبح
میدهد چاک گریبان در کفم دامان صبح
1. نداشت دیده من بیتو تاب خندهٔ صبح
ز اشک داد چو شبنم جواب خندهٔ صبح
1. دل فتح و دست فتح و نظر فتح و کار فتح
گلجوش هر نفس زدنت صدهزار فتح
1. خجلم ز حسرت پیریی که ز چشم تر نکشد قدح
ستم است داغ خمار شب به دم سحر نکشد قدح