تا عرق،گلبرگ حسنت یک از بیدل دهلوی غزل 915
1. تا عرق،گلبرگ حسنت یک دوشبنم آب داد
خانهٔ خورشید رخت ناز بر سیلاب داد
1. تا عرق،گلبرگ حسنت یک دوشبنم آب داد
خانهٔ خورشید رخت ناز بر سیلاب داد
1. حسنی که یادش آینهٔ حیرت آب داد
زان رنگ جلوه کرد که داد نقاب داد
1. سیل غمی که داد جهان خراب داد
خاکم به باد داد به رنگی که آب داد
1. شب که باد جلوهات چشم خیالم آب داد
حیرت بیتابیام آیینه بر سیماب داد
1. شوق تو به مشت پرم آتش زد و سر داد
پرواز من آیینهٔ امکان به شرر داد
1. داد عشق از بینیازی در من طفلانم به یاد
سرخط معنیست پیش چشم و میخوانم به یاد
1. شبکه توفان جوشی چشم ترم آمد به یاد
فکر دل کردم بلای دیگرم آمد به یاد
1. چو ناله گرد نمودم اثر نمیتابد
بهار من هوس رنگ برنمیتابد
1. گذشت عمر و دل از حرص سر نمیتابد
کسی عنانم از این راه بر نمیتابد
1. چنین کز تاب می گلبرگ حسنت شعلهرنگ افتد
مصور گر کشد نقش تو آتش در فرنگ افتد
1. به روی آن جهان جلوه، یک عالم نقاب افتد
که چشم خیرهبینان در خیال آفتاب افتد
1. کسی که چون مژه عبرت دلیل روشنش افتد
به خاک تا نگرد چشم خم بهگردنش افتد