1 جهان قلمرو توفان اعتبار تو نیست ز هرچه رنگ توان یافتن بهار تو نیست
2 کمند همت وحشت سوار عشق رساست هوس اگرهمه عنقا شود شکارتونیست
3 زلافترک میفکنخلل بههمت فقر شکست هردو جهان یککلاهوار تو نیست
4 شرر به چشم تغافل اشارتی دارد که این بساط هوس جان انتظار تو نیست
1 نور دل در کشور آیینه نیست لیک کس روشنگر آیینه نیست
2 آن خیالاتیکه دل نقاش اوست طاقت صورتگر آیینه نیست
3 غفلت آخر میدهد دل را به باد زنگ جز بال و پر آیینه نیست
4 بسکه آفاق از غبار ما پر است سادگی در دفتر آیینه نیست
1 حیرتم عمری به امید ندامت شاد داشت جانکنیها، ریشهای در تیشهٔ فرهاد داشت
2 دل بهکلفت سخت مجبوراست از قسمت مپرس آه از آن آیینهکز جوش نفس امداد داشت
3 بیتو در ظلمت سرای جسمکی بودی فروغ پرتو مهرتو این ویرانه را آباد داشت
4 لخت دل را سد راه نالهکردن مشکل است دست رد از برگگل نتوان به روی باد داشت
1 از ره و منزل تحقیق اگر دوری نیست جستن خانهٔ خورشید بجزکوری نیست
2 گرد هرکوچه علمدار جنون دگر است نیست خاکیکه در او رایت منصوری نیست
3 هر طرف واگری عجز و غنا بالگشاست دهرجز محشرعنقایی و عصفوری نیست
4 چند خواهی دل از اسباب تعین برداشت دوش اقبال ازل قابل مزدوری نیست
1 سادگی دل را اسیر فکرهای خام داشت تا تحیر بود در آیینه عکس آرام داشت
2 گر نمیبود آرزو تشویش جانکاهی نبود ماهیان را تشنهٔ قلاب حرص کام داشت
3 از ادای ابرویت لطف نگه فهمیدهایم این کمان رنگ فریب از روغن بادام داشت
4 دل نه امروز از صفا فال صبوحی میزند در کدورت نیز این آیینه عیش شام داشت
1 همت من از نشان جاه چون ناوک گذشت زین نگین نامم نگاهی بود کز عینک گذشت
2 طبع دون کاش از نشاط دهر گردد منفعل نیست بر عصمت حرج گر لولی از تنبک گذشت
3 همتی میباید اسباب تعلق هیچ نیست بر نمیآید دو عالم با جنون یک گذشت
4 در مزاج خاک این وادی قیامت کشتهاند پای ما مجروح و باید ازتل آهک گذشت
1 شب که جوش حسرتی زان نرگس خودکام داشت چشمهٔ آیینه موج روغن بادام داشت
2 یاد آن شوقیکه از بیطاقتیهای جنون دل تپیدن نیز در راهت شمار گام داشت
3 پختگی در پردهٔ رنگ خزانی بوده است میوه هم در فکر سرسبزی خیالی خام داشت
4 باد دامانت غبارم را پریشان کرد و رفت سرمهای در گوشهٔ چشم عدم آرام داشت
1 بیساز انفعال سراپای من تهیست چون شبنم ازوداع عرق جای من تهیست
2 نیرنگ عالمی به خیالم شمردهگیر صفر ز خودگذشتهام اجزای من تهیست
3 رنگی ندارد آینهٔ مشرب فنا ازگرد خوا دامن صحرای من تهیست
4 دل محو مطلق است چه هستیکجا عدم از هرچه دارد اسم معمای من تهیست
1 محرم حسن ازل اندیشهٔ بیگانه نیست رنگ میگردد بهگرد شمع ما پروانه نیست
2 از نفسها نالهٔ زنجیر میآید بهگوش در جنونآباد هستی هیچکس فرزانه نیست
3 بسکه یادت میدهد پیمانهٔ بیهوشیام اشک هم در دیدهام بیلغزش مستانه نیست
4 غیر وحشت کیست تا گردد مقیم خانهام سیل هم بیش از دمی مهمان این ویرانه نیست
1 مقیدان وفا را ز دل رمیدن نیست به دامنیکه ته پاست باب چیدن نیست
2 ز ناکسی عرق انفعال تسلیمیم به عرض سجده ما جبهه بیچکیدن نیست
3 ز سحربافی بیربط کارگاه نفس دو رشتهایکه تواند به هم تنیدن نیست
4 خروش صورگرفتهست دهر لیک چه سود دماغ غفلت ما را سر شنیدن نیست