ادب چه چاره کند چون فضول از بیدل دهلوی غزل 927
1. ادب چه چاره کند چون فضول افتد
به جای عذر دل آوردهام قبول افتد
1. ادب چه چاره کند چون فضول افتد
به جای عذر دل آوردهام قبول افتد
1. ز ننگ منت راحت به مرگم کار میافتد
همهگر سایه افتد بر سرم دیوار میافتد
1. دل از نیرنگ آگاهی به چندین پیشه میافتد
گره از دانه چون واشد به دام ریشه میافتد
1. نفس درازی کس تا به چون و چند نیفتد
گره خوش است که بیرون این کمند نیفتد
1. تو کار خویش کن اینجا تویی در من نمیگنجد
گریبان عالمی دارد که در دامن نمیگنجد
1. جنون اندیشهای بگذار تا دل بر هنر پیچد
بهدانش نازکن چندانکه سودایی به سر پیچد
1. به روی عالمآرا گر نقاب زلف درپیچد
بیاض صفحهٔ کافور را در مشک تر پیچد
1. نه با سازهوس جوشد نه برکسب هنرپیچد
طبیعت چون رسا افتد به معنی بیشتر پیچد
1. حسرتی در دل از آن لاله قبا میپیچد
که چودستار چمن بر سر ما میپیچد
1. به سرم شور تمنای تو تا میپیچد
دود در ساغر داغم چو صدا میپیچد
1. فریب جاه مخور تا دل تو تنگ نگردد
که قطرهای به گهر نارسیده سنگ نگردد