چو شمع از عضو عضوم آگهی سرشار از بیدل دهلوی غزل 950
1. چو شمع از عضو عضوم آگهی سرشار میگردد
به هرجا پا زنم آیینهای بیدار میگردد
1. چو شمع از عضو عضوم آگهی سرشار میگردد
به هرجا پا زنم آیینهای بیدار میگردد
1. ساغرم بی تو داغ می گردد
نقش پای چراغ میگردد
1. به هرجا ساز غیرت انفعال آهنگ میگردد
به موج یک عرق صد آسیای رنگ میگردد
1. ز انداز نگاهت فتنه برق آهنگ می گردد
به شوخیهای نازت بزم امکان تنگ میگردد
1. به اندک شوخیی بنیاد تمکینکنده میگردد
حیا تا لب گشود از هم تبسم خنده میگردد
1. ادب سازیم بر ما کیست تمهید صدا بندد
دو عالم گم شود در سکته تا مضمون ما بندد
1. تا کاتب ایجادم نقش من و ما بندد
چون صبح دم فرصت مسطر به هوا بندد
1. هوس تا چند بر دل تهمت هر خشک و تر بندد
بدزدم در خود آغوشی که بر آفاق دربندد
1. گره به رشتهٔ نفس خوش آنکه نبندد
ببند دل به نوای جهان چنان که نبندد
1. باز بیتابیام احرام چه در میبندد
کز غبارم نفس صبح کمر میبندد
1. به یادتگردش رنگم به هرجا بار میبندد
ز موج گل زمین تا آسمان زنار میبندد
1. قضا تا نقش بنیاد من بیکار میبندد
حنا میآرد و در پنجهٔ معمار میبندد