1 در چمنگر طرف دامانت صبا خواهد شکست بررخ هربرگگل رنگ حیا خواهد شکست
2 کی غبار خاطر هر آسیا خواهد شدن تخمما چون آبله درزیرپا خواهد شکست
3 اعتماد مامن دیگر درین وادی کجاست گرد ما برباد خواهد رفت یا خواهد شکست
4 اینچنینگر شور مستی از لبتگل میکند در لب ساغر چوبویگل صدا خواهد شکست
1 لاف ما و من یکسر دعوی خداییهاست خاک گرد و بر لب مال ایا چه بیحیاییهاست
2 اوج جاه خلقی را بیدماغ راحت کرد بیشتر سر این بام جای بدهواییهاست
3 ریش دفتر تزویر، خرقه، محضر بهتان دین شیخ اگر این است فسق پارساییهاست
4 حقشناس غفلت هم زنگ دل نمیخواهد آینه جلا دادن شکر خودنماییهاست
1 باز درس خاشاکم سطر شعلهخوانیهاست صفحه میزنم آتش عذر پرفشانیهاست
2 کیست ضبط خودداری تا کشد عنان من خون بسمل شوقم ساز من روانیهاست
3 بیزبانی عاشق ترجمان نمیخواهد تا شکست رنگی هست عرض ناتوانیهاست
4 روز کلفت حسرت شام داغ نومیدی صبحم آن و شامم این طرفه زندگانیهاست
1 هرکجا دستت برون از آستینگردیده است شاخگل از غنچهها دامان چینگردیده است
2 نیکو بد درساز غفلت رنگ تمییزی نداشت چشم ما از بازگشتن کفر و دین گردیده است
3 رفتن از خود سایه را آیینهٔ خورشید کرد رنگ ما بیدستو پایان اینچنینگردیده است
4 روزگاری شد که سیل گریه محو قطرگیست خرمنما از چه آفتخوشهچینگردیده است
1 صبح هستی نیست نیرنک هوس بالیده است اینقدر توفان که میبینی نفس بالیده است
2 هیچ آهنگی برونتاز بساط چرخ نیست نالههای این جرس هم در جرس بالیده است
3 پرتو عشق است تشریف غرور ما و من شعله پوش افتاد هر جا خار و خس بالیده است
4 از سیهکاریست اوهام عقوبتهای خلق تا سیاهی کرده شب بیم عسس بالیده است
1 مرا به آبلهٔ پا چه مشکل افتادست که تا قدم زدهام پای بر دل افتادست
2 به قدر سعی دراز است راه مقصد ما وگرنه در قدم عجز منزل افتادست
3 نفس نمانده و من میکشم کدورت جسم گذشته لیلی وکارم به محمل افتادست
4 امید گوهر دیگر ازین محیط کراست همین بس استکهگردی به ساحل افتادست
1 شیخ تا عزم بر نماز شکست صد وضو تازه کرد و باز شکست
2 صوفی افکند بر زمین مسواک وجد دندان این گراز شکست
3 شبهه درس تامل من و تست رنگ تحقیق از امتیاز شکست
4 عیش سربسته داشت خاموشی لبگشودن طلسم راز شکست
1 موج هرجا، در جمعیتگوهر زده است تب حرص استکه ازضعف به بستر زده است
2 غیر چشم طمع آیینهٔ محرومی نیست حلقه بر هر دری، این قفل، مکرر زده است
3 محو گیرید خط و نقطهٔ این نسخهٔ وهم همه جا کاغذ آتش زده مسطر زده است
4 از پریشاننظری، چاره محال است اینجا سنگ بر آینهٔ ما دل ابتر زده است
1 در جنونم موی سر سامان راحت چیده است خاک این صحرا لب خشکه را لیسیده است
2 تاگل محرومی ازگلزار وصلت چیده است سایهٔ بیدی سراپای مرا پوشیده است
3 سخت بیدردیست دستاز دامنت برداشتن همچو شمعکشته در چشمم نگه خوابیده است
4 تا مرا عشقت چو شبنم دیدهٔ بیخواب داد خون من رنگی به روی برگگل خوابیده است
1 همت چه برفرازد از شرم فقر ما دست عریان تنی لباسیم کو آستین کجا دست
2 بیانفعالی از ما ناموس آبرو برد تا جبهه بیعرق شد شستیم از حیادست
3 هرجا لب سؤالی شد بر در طمع باز دیگر به هم نیاید چونکاسهٔگد دست
4 قدر غنا چه داند ذلتپرست حاجت برپشت خود سوار است از وضع التجادست