1 پیریام پیغامی از رمز سجود آورده است یکگریبان سوی خاکم سر فرود آورده است
2 شبهه پیماییست تحقیق خطوط ما و من کلک صنع اینجا سیاهی درنمود آورده است
3 اندکی میباید از سعی نفس آگه شدن تا چه دامن آتش ما را به دود آورده است
4 ذوق شهرت دارم اما از نگونیهای بخت در نگین نامم هبوطی بیصعود آورده است
1 تو محو خواب و در سیرکنفکان بازست مبند چشمکه آغوش امتحان بازست
2 درین طربکده حیف است ساز افسردن گره مشوکه زمین تا به آسمان بازست
3 کجا دمید سحرکز چمن جنون نشکفت تبسمی که گریبان عاشقان بازست
4 به معبدیکه خموشان هلاک نام تواند چو سبحه بر دریک حرف صد دهان بازست
1 صفحهٔ دل بیخط زخم تو فرد باطلست آبرو آیینهٔ ما را ز جوهر حاصلست
2 گر همه حرف حق است آندمکهگفتی باطلست هرچه بیرون آمد از لب، خارج آهنگ دلست
3 نیست از دست تو بیرون اختیار صید ما پنجهٔ رنگین چوگل تا غنچه میسازی دلست
4 در ره تسلیم، پر بیخانمان افتادهایم بر سر ما سایهایگر هست، دست قاتلست
1 سر هرکس زگلی پر زده است گل ندانست چه برسر زده است
2 گر بوذ آینه منظور بتان چشم ما هم مژه کمتر زده است
3 لغز میکده عجز رساست پای پر آبله ساغر زده است
4 بیرخش نام تماشا مبرید بو نکاهم مژه نشنر زده است
1 دل به یاد پرتو حسنت سراپا آتشست از حضور آفتاب آیینهٔ ما آتشست
2 پیکر ما همچو شمع ازگریهٔ شادیگداخت اشکهرجا بنگری آباست، اینجا آتشست
3 تا نفسباقیست عمر از پیچوتاب آسوده نیست میتپد برخویشتن تا خار و خسبا آتشست
4 گرمی هنگامهٔ آفاق موقوف تب است روز اگر خورشید باشد شمع شبها آتشست
1 جنس ما با اینکسادی قیمتی فهمیده است وین حباب پوچ خود را باگهر سنجیده است
2 هرکس از سیر بهار بیخودی آگاه نیست دیده هرجامحو حیرت میشدگل چیده است
3 بوالهوس نبود حریف عرصهگاه جلوهاش حسن او از چشم مشتاقان زره پوشیده است
4 نالهام، در وعدهگاه وصل، خارج نغمه نیست میدهم آواز، تا بختمکجا خوابیده است
1 بیتو در هرجا دل صبر آزما خواهد شکست شیشهٔکهسار درگرد صدا خواهد شکست
2 خار خار حسرت دیدار توفان میکند صدنیمژگاننگه دردیدههاخواهدشکست
3 حیرتی زان جلوه ستازد به میدان خیال قلب مژگانها همه رو بر قفا خواهد شکست
4 عقل اگر در بارگاه عشق میلافد چه باک بر در سلطان سر چندینگدا خواهد شکست
1 هوس دل را شکست اعتبارست به یک مو حسن چینی ریشدارست
2 ز ننگ تنگچشمیهای احباب به هم آوردن مژگان فشارست
3 دل بیکینه زین محفل مجویید که هر آیینه چندین زنگبارست
4 نمیخواهد حیا تغییر اوضاع لب خاموش را خمیازه عارست
1 باز سرگرمی نظاره به سامان شده است شعلهٔ ایمن دیدارگلافشان شده است
2 زین چراغانکه طربجوشی انجم دارد آسمانی دگر از آب نمایان شده است
3 در دل آب به این رنگ چمن پیراکیست که رگ کوچهٔ هرموج خیابان شده است
4 صفحهٔ آب چه حیرت رقمیها دارد مفت نظارهکه آیینه گلستان شده است
1 هستی چو سحر عهد به پرواز فنا بست باید همه را زین دونفس دل به هوا بست
2 درگلشن ما مغتنم شوق هواییست ای غنچه در اینجا نتوان بند قبا بست
3 یک مصرع نظاره به شوخی نرساندیم یارب عرق شرم که مضمون حیا بست
4 تحقیق ز ما راست نیاید چه توانکرد پرواز بلندی به تحیر پر ما بست