برق با شوقم شراری بیش نیست از بیدل دهلوی غزل 760
1. برق با شوقم شراری بیش نیست
شعله طفل نیسواری بیش نیست
1. برق با شوقم شراری بیش نیست
شعله طفل نیسواری بیش نیست
1. درگلشن هوسکه سراغگلیش نیست
گریأس نوحه سربکند بلبلیش نیست
1. بزم تصور توکدورت ایاغ نیست
یعنی چو مردمک شب ما بیچراغ نیست
1. وضع ترتیب ادب در عرصهگاه لاف نیست
قابل این زه کمان قبضهٔ نداف نیست
1. آستان عشق جولانگاه هر بیباک نیست
هیچکسغیر از جبینآنجا قدمبر خاک نیست
1. خلق را بر سرهر لقمه ز بس سرشکنیست
ناشتاگر شکنی قلعهٔ خیبر شکنیست
1. حایل عزم نفسگرد ره و فرسنگ نیست
مقصد دل نیست پیدا ورنه قاصد لنگ نیست
1. جای آرام به وحشتکدهٔ عالم نیست
ذرهای نیستکه سرگرم هوای رم نیست
1. دیدهای راکه به نظاره دل محرم نیست
مژه برهم زدن از دست تاسف کم نیست
1. عزت و خواری دهر آن همه دور از هم نیست
افسری نیست که با نقش قدم توأم نیست
1. تعین جز افسون اوهام نیست
نگین خندهای میکند نام نیست
1. چو صبحم دماغ میآشام نیست
نفس میکشم فرصت جام نیست