1 فردوس دل، اسیر خیال تو بودنست عید نگاه، چشم به رویت گشودنست
2 شادم به هجر هم که به این یک دم انتظار حرف لب توام ز تمنا شنودنست
3 معراج آرزوی دو عالم حضور من یک سجدهوار جبهه به پای تو سودنست
4 یاد فنا مرا به خیال تو داغ کرد آه از پری که شیشه به سنگ آزمودنست
1 تا ز آغوشوداعت داغ حیرتچیده است همچوشمعکشتهدر چشممنگهخوابیدهاست
2 باکمال الفت از صحرای وحشت میرسم چون سواد چشم آهو سایهام رم دیده است
3 جیب و دامانی ندارد کسوت عریانیام چونگهراشکمهماندر چشمخود غلتیدهاست
4 نی خزان دانم درینگلشن نه نیرنگ بهار اینقدر دانمکه اینجا رنگهاگردیده است
1 عاقبت چون شعله خاکستر به فرق ما نشست درد صهبا پنبه گشت و بر سر مینا نشست
2 بیتوام گرد ضعیفی بس که بر اعضا نشست نالهام درکوچهٔ نی چون گره صدجا نشست
3 کس نمیفهمد زبان سوختن تقریر شمع در میان انجمن میبایدم تنها نشست
4 میتوان در خاکساری یافت اوج اعتبار آبله شد صاحب افسر، بسکه زیر پا نشست
1 صفای آب به یاد غبار راه کسی است حباب دیدهٔ قربانی نگاه کسی است
2 کنون سفیدی چشم گهر یقینم شد کز انتظارکف بحر دستگاه کسی است
3 بهار ناز ز جیب نیاز میبالد شکست موج همان سایهٔ کلاه کسی است
4 زهی محیط ترحم که موج گفتارش گهی نوید عطا، گاه عذرخواه کسی است
1 هرسو نگرم دیده به دیدار حجابست ای تار نظر پیرهنت این چه نقابست
2 خمیازهٔ شوق تو به می کم نتوان کرد ما را به قدح نسبت گرداب و حبابست
3 آستان نتوان چشم به پای تو نهادن این گل ثمر دیدهٔ بیخواب رکابست
4 ای شمع حیا رنگ، عتاب آن همه مفروز هرجا شرر آیینه شود جلوه کبابست
1 درخور غفلت نگاهی رونق ما و منست خانه تاریک است اگر شمع تأمل روشنست
2 چیست نقد شعله غیرز سعی خاکستر شدن سال و ماه زندگانی مدت جانکندنست
3 دل به سعیگریهٔ سرشار روشنکردهایم این چراغ بیکسی را اشک حسرت روغنست
4 خامکار الفت داغ محبت نیستم همچوآتش سوختن از پیکر من روشنست
1 در جهان عجز طاقت پیشگیگردن زنست شمع را از استقامت خون خود درگردنست
2 ذوق عشرت میدهد اجزای جمعیت به باد گر به دلتنگی بسازد غنچهٔ ماگلشنست
3 هرکه رفت از خود به داغی تازهام ممتازکرد آتش اینکاروانها جمله بر جان منست
4 جنبشم از جا برد مشکلکه همچون بیستون پای خوابآلود من سنگ گران در دامنست
1 جوش حرص از یأس من آخر ز تابوتب نشست گرد سودنهای دستم بر سر مطلب نشست
2 نیست هرکس محرم وضع ادبگاه جمال بر تبسم کرد شوخی خط برون لب نشست
3 مگذرید از راستیها ورنه طبعکج خرام میرسد جایی که باید بر دم عقرب نشست
4 طالع دون همتان خفتهست در زیر زمین بر فلک باور ندارم از چنین کوکب نشست
1 نقاش ازل تا کمر مو کمران بست تصویر میانت به همان موی میان بست
2 از غیرت نازست که آن حسن جهانتاب واگرد نقاب ازرخ و برچشم جهان بست
3 شهرتطلبان! غرهٔ اقبال مباشید سرهاست در اینجا که بلندی به سنان بست
4 سامان کمال آن همه بر خویش مچینید انبوهی هر جنسکه دیدیم دکان بست
1 نی نقش چین نه حسن فرنگ آفریدنست بهزادیِ تو دست ز دنیا کشیدنست
2 چون موم با ملایمت طبع ساختن درکوچههای زخم چو مرهم دویدنست
3 این یک دو دم که زندگیاش نام کردهاند چون صبح بر بساط هوا دام چیدنست
4 بستن دهان زخم تمنا به ضبط آه چون رشتهٔ سراب به صحرا تنیدنست