1 دل ز اوهام غبارآلودست زنگ آیینهٔ آتش، دودست
2 عمرها شدکه چو موجگهرم بال پرواز قفس فرسودست
3 طرف عجز غرور ست ابنجا سجدهها آینهٔ مسجودست
4 معنی شهرت عنقا دریاب شور معدومی ما موجودست
1 گداز امن درین انجمن کم افتادست به خانهای که تویی سقف آن خم افتادست
2 ز سعی اگر همه ناخن شوی چه خواهیکرد گره به رشتهٔ تدبیر محکم افتادست
3 مگر به سجده توان پیش برد ناز غرور که همچو شمع سر ازپا مقدم افتادست
4 جهان تلاش لگدکوب یکدگر داره چو سبحه قافلهها درپی هم افتادست
1 صورت راحت نفور از مردمان عالمست جلوه ننماید بهشت آنجا که جنس آدمست
2 در نظر آهنگ حسرت در نفس شور ظلب ساز بزم زندگانی را همین زیر و بمست
3 هر دو عالم در غبار وهم توفان میکند از گهر تا موج ، هرجا واشکافی بینمست
4 سایهٔ خود درس وحشت داده مجنون تو را چشم اهو را سواد خویش سرمشق رمست
1 لوحهستی یک قلم از نقش قدرت عاری است آمد ورفت نفس مشق خط بیکاری است
2 از ره غفلت، عدم را، هستی اندیشیدهایم شبهه تقریریم و استفهام ما انکاری است
3 ذرهایم اما به جشم خود گران !فتادهایم اندکی همچون به عرض آمد همان بسیاری است
4 پسمل ناز،کهام یاربکه از توفان شوق هر سر مویم چو مژگان مایهٔ خونباری است
1 ناتوانی گر چنین اعضای ما خواهد شکست استخواندریکدگرچونبوریاخواهد شکست
2 حاصلدل ، جز ندامت نیست ، از تعمیر جسم بار این کشتی غرور ناخدا خواهد شکست
3 هرکجا صبر ضعیفان پای طاقت افشرد شیشهها بر یکدگر جهد صدا خواهد شکست
4 در قفس فریاد خاموشی است ما را چون حباب شور این آهنگ هم در گوش ما خواهد شکست
1 بعد مرگم شامنومیدی سحرآورده است خاکگردیدن غباری در نظر آورده است
2 در محبت آرزوی بستر و بالینکراست چشم عاشق جای مژگان نیشترآورده است
3 طاقتیکو تا توانگشتن حریف بار درد کوه هم تا ناله برداردکمر آورده است
4 کشتی چشممکه حیرت بادبان شوق اوست تا به خود جنبد محیطی ازگهرآورده است
1 اجابتی ندمید از دعایکس به دو دست مگر سبو شکندگردن عسس به دو دست
2 ز عجز ساختهام با هوای عالم پوچ منو دلیکه چو دندانگرفته خس بهدو دست
3 ز رمز حیرت آیینه، حسن غافل نیست ستادهام ز دل ساده ملتمس به دو دست
4 دو برگ گل ز سراپای من جنون دارد کشیدهام سویخود دامنت ز بس به دو دست
1 قید الفت هستی وحشتآشیانیهاست شمع تا نفس دارد شیوه پرفشانیهاست
2 شانه را به گیسویش طرفه همزبانیهاست سرمه را به چشم او، الفتآشیانیهاست
3 ما ز سیر این گلشن عشوه طرب خوردیم ورنه چشم واکردن عبرت امتحانیهاست
4 ای سحر تامل کن، یک نفس تحمل کن وحشت و دم پیری شوخی و جوانیهاست
1 تا حیرت خرام تو سامان دیده است چندین قیامت از مژهام قد کشیده است
2 این ماو منکزاهل جهان سرکشیده است از انفعال آدم و حوا دمیده است
3 آزادم از توهّم نیرنگ روزگار طاووس این چمن ز خیالم پریده است
4 پرواز نکهت چمن بینشانیام ذوق شکست بال به رنگمکشیده است
1 هم در ایجاد شکستی به دلم پا زده است نقش شیشه گرم سنگ به مینا زده است
2 راه خوابیده به بیداری من میگرید هرکه زین دشت گذشتهست به من پا زده است
3 حسن یکتا چه جنون داشت که از ننگ دویی خواست بر سنگ زند آینه بر ما زده است
4 نیست یک قطرهٔ بیموج سراپای محیط جوهر کل همه بر شوخی اجزا زده است