تا ز جنس تب وتاب نفس آثاری از بیدل دهلوی غزل 701
1. تا ز جنس تب وتاب نفس آثاری هست
عشق را با دل سودازدهامکاری هست
1. تا ز جنس تب وتاب نفس آثاری هست
عشق را با دل سودازدهامکاری هست
1. بیتوام جای نگه جنبش مژگانی هست
یعنی از ساز طرب دود چراغانی هست
1. گر آینهات محرم زشتی و نکوییست
جوهر ندهی عرضکه پر آبله روییست
1. نالهها داریم و کس زین انجمن آگاه نیست
آنچه دل می خوهد از اظهار مطلب آه نیست
1. غنچه در فکر دهانت گوشهگیر خستهایست
گوهر ازسودای لعلت سر به دامن بستهایست
1. حیرت دمیدهام گل داغم بهانهایست
طاووس جلوهزار تو آیینه خانهایست
1. نه ما را صراحی نه پیمانه ایست
دل و دیده غوغای مستانه ایست
1. ادب نهکسب عبادت نه سعی حقطلبیست
به غیر خاک شدن هرچه هست بیادبیست
1. به محفلیکه دل آیینهٔ رضاطلبیست
نفس درازی اظهار پای بیادبیست
1. زین دو شرر داغ دل هستی ما عبرتیست
کاغذ آتش زده محضر کمفرصتیست
1. ساز تو کمین نغمهٔ بیداد شکستیست
در شیشهٔ این رنگ پریزاد شکستیست
1. غم فراق چه و حسرت وصال تو چیست
تو خود تویی به کجا رفتهای خیال تو چیست