1 عمریست به حیرت نفس سوخته رام است این مستی آسوده، ندانم ز چه جام است
2 غافل مشو ای بیخبر از شورش این بحر آمد شد امواج نفس، مرگ پیام است
3 بیطاقت شوقیم و جبین داغ سجودیست بتخانه درین راه چه و کعبه کدام است
4 چون غنچه به هر عطسهٔ بیجا مده از دست زان گل، میبویی که به مینای مشام است
1 خودگدازی غمکیفیت صهبای من است خالی از خویش شدن صورت مینای من است
2 عبرتم، سیر سراغم همه جا نتوانکردن چشم بر خاک نظر دوخته، جویای من است
3 سازگمگشتیام، این همه توفان دارد شور آفاق، صدای پر عنقای من است
4 همچو داغ از جگر سوختگان میجوشم شعله هرجامژهای گرمکند جای مناست
1 زندگی تمهید اسباب فناست ما و من افسانهٔ خواب فناست
2 غافلان تا چند سودای غرور جنس این دکان همه باب فناست
3 مست ومخمورخیال ازخود روید ششجهت یک عالم آب فناست
4 اینکه امواج نفس نامیدهٔم چون به خود پیچیده گرداب فناست
1 سیر بهار این باغ از ما تمیزخواه است اما کسی چه بیند آیینه بینگاه است
2 در شبههزار هستی تزویر میتراشیم آبیکه ما نداریم هرجاست زیر کاه است
3 گرد بنای عجز است زبر و بم تعین تا پستشد نفس شد چون شد بلند آه است
4 فقر و غنایهستی نامیستهرزه مخروش عمریست بر زبانها درویش نیز شاه است
1 گلدستهٔ نزاکت حسنت که بسته است کز بار جلوه رنگ بهارت شکسته است
2 از ضعف انتظار تو در دیدهٔ ترم سررشته نگاه چو مژگان گسسته است
3 هرگز نچیدهایم جز آشفتگی گلی سنبل به باغ طالع ما دسته دسته است
4 بی جلوهٔ تو ای چمنآرای انتظار جوهر به چشم آینه مژگان شکسته است
1 خامشی در پرده سامان تکلمکرده است از غبار سرمه آوازی توهم کرده است
2 بیتوگر چندی درین محفل به عبرت زندهایم بر بنای ما چو شمع آتش ترحمکرده است
3 تا خموشی داشتیم آفاق بیتشویش بود موج این بحر از زبان ما تلاطمکرده است
4 از عدم ناجسته شوخیهای هستی میکنیم صبح ما هم در نقاب شب تبسمکرده است
1 عرقفشانی شبنم در این حدیقه گواه است که هر طرف نگرد دیده انفعال نگاه است
2 حساب سایه و خورشید هیچ راست نیاید متاع منتظران زنگ و حسن آینهخواه است
3 غبار دشت عدم را کدام فعل و چه طاعت ز ما اگر همه آهنگ سجده است گناه است
4 به هرکجا اثر جلوهات نقاب گشاید حقیقت دو جهان ماجرای برق و گیاه است
1 گوهر دل ز سخن رنگ صفا باخته است زنگ این آینه یکسر نفس ساخته است
2 مکش ای جلوه ز دل یک دونفس دامن ناز که هنوز آینه تمثال تو نشناخته است
3 حسن خوبان که کتان مه تابان تواند تا تو بیپرده نهای پرده نینداخته است
4 جلوهها مفتتو ای ناله چه فرصتطلبیست که نفس همنفسی آینه پرداخته است
1 شوکت شاهیام از فیض جنون در قدم است چشم زخمی نرسد آبله هم جامجم است
2 تاب الفت نتوان یافت به سررشتهٔ عمر صبح وحشتزده را جوشنفسگرد رم است
3 کفر و دین در گره پیچ و خم یکدگرند ظلمت و نور چو آیینه و جوهر به هم است
4 ما جنون شیفتگان، امت آشفتگیایم وضع ما را به سر زلف پریشان قسم است
1 زندگانی از نفس آفت بنا افتاده است طرف سیلی در پی تعمیر ما افتاده است
2 تنگ کرد آفاق را پیچیدن دود نفس گرنه دل میسوزد آتش درکجا افتاده است
3 آرزو از سینه بیرون کن ز کلفتها برآ عالمی زین دانه در دام بلا افتاده است
4 تا نفس باقیست جسم خسته را آرام نیست مشت خاک ما به دامان هوا افتاده است