چنینکه نیک وبد ما به عجزوابستهست از بیدل دهلوی غزل 689
1. چنینکه نیک وبد ما به عجزوابستهست
قضا به دست حنا بسته نقش ما بستهست
1. چنینکه نیک وبد ما به عجزوابستهست
قضا به دست حنا بسته نقش ما بستهست
1. دل در قدم آبله پایانکه شکستهست
اینشیشه بههرکوهو بیابانکه شکستهست
1. گردباد امروز در صحرا قیامت کاشتهست
موی مجنون بیسر و پاگردنی افراشتهست
1. سخت جانی از من محزون که باور داشتهست
زندگانی بی تو این مقدار لنگر داشتهست
1. تنها نه ذره دقت اظهار داشتهست
خورشید نیز آینه درکار داشتهست
1. عجز ما چندین غبار از هرکمین برداشتهست
آسمان را هم که میبینی زمین برداشتهست
1. جاییکه مرگ شهرت انجام داشتهست
لوح مزار هم به نگین نام داشتهست
1. صاحب خلق حسن، گلها به دامن داشتهست
چرب و نرمی درطبایع، آب و روغن داشتهست
1. چون شمع اگر خلق پس و پیشگذشتهست
تا نقش قدم پا به سر خویشگذشتهست
1. دل از ندامت هستی، مکدر افتادهست
دگر ز یاس مگو خاک بر سر افتادهست
1. همچو شبنم ادب آیینه زدودن بودهست
به هم آوردن خود چشم گشودن بودهست
1. ادب اظهارم و با وصل توامکاری هست
عرض آغوش ندارم دل افگاریهست