1 برروی ما چوصبح نهرنگی شکسته است گردی ز دامن تپش دل نشسته است
2 بیآفتاب وصل تو بخت سیاه ما مانند سایه آینهٔ زنگ بسته است
3 زاهد حذر ز مجلس مستانکه موج می صد توبه را به یک خم ابرو شکسته است
4 در بزمگاه عشق هوس را مجال نیست تا شعلهگرم جلوه شود دود جسته است
1 در وصلم و سیرم بهگریبان خیال است چون آینه پرواز نگاهم ته بال است
2 بیقدری دل نیست جزآهنگ غرورش تا چینی ما خاک نگشتهست سفال است
3 سایل بهکف اهلکرمگر به غلط هم چشمی بگشاید لب صد رنگ سوال است
4 از بیخبری چندکنی فخر لباسی پشمیستکهبر دوشتو درکسوتشالاست
1 داغ اگر حلقه زند ساغر صهبای دل است ناله گر بال کشد گردن مینای دل است
2 نیست بیشور جنون، مشت غباری زین دشت ششجهت، عرض پریشانی اجزای دل است
3 دهرگو تنگتر از قطرهٔ خونم گیرد گره آبله میدان تپشهای دل است
4 مسطر صفحهٔ آیینه همان جوهر اوست نفس سوخته هم جادهٔ صحرای دل است
1 خندهام صبحی به صد چاکِ گریبان آشناست گریه سیلابی به چندین دشت و دامان آشناست
2 سایهام را میتوان چون زلفِ خوبان شانه کرد بس که طبعِ من به صد فکرِ پریشان آشناست
3 دستم از دل برنمیدارد گدازِ آرزو سیل عمری شد که با این خانه ویران آشناست
4 از فسونِ ناصحان بر خویش میلرزم چو آب یک تنِ عریانِ من با صد زمستان آشناست
1 دری از اسباب ما و من به حق پیوستن است قطره را از خودگستن دل به دریا بستن است
2 سبحهٔ من ناله را با عقد دل پیوستن است همجو مژگان سجدهام چشم از دو عالم بستن است
3 تا توانی گاهگاهی بیتکلف زیستن زین تعلقها که داری اندکی وارستن است
4 با درشتان جز به ترک راستی صحبت مخواه نقش را بیکجنهادی با نگین ننشستن است
1 ایکعبه جو یقینی اگرکار بستن است احرام بستنت همه زنار بستن است
2 گر محرمی علم نفرازی یه حرف پوچ این پنبه پرچمیستکه بر دار بستن است
3 باید به خون هر دو جهان دست شستنت مشاطهگر حنا بهکف یار بستن است
4 چون سایه عالمیست به زیر نگین ما گر سر به دوش جبههٔ هموار بستن است
1 اگر می نیست جمعیتکدام است کمند وحدت اینجا دور جام است
2 چو ساغر در محیط میکشیها ز موج باده قلابم بهکام است
3 دو عالم در نمک خفت از غبارم هنوزم شور مستی ناتمام است
4 اگر بیدستگاهم غم ندارم چو هندویم سیهبختی غلام است
1 گر به سیر انجمن یا گشت گلشن رفته است شمعما هرسو همین یک سرزگردن رفته است
2 مزرعی چون کاغذ آتشزده گل کرده ایم تا نظر بر دانه میدوزیم خرمن رفته است
3 کاشکی باکلفت افسردگی میساخیم بر بهار ما قیامت از شکفتن رفته است
4 انتظارت رنگ نم نگذاشت در چشم ترم تا مقشر گشت این بادام روغن رفته است
1 احتیاجی با مزاج سبزه وگل شامل است هرچه میروید ازین صحرا زبان سایل است
2 اعتبارات غنا و فقر ما پیداست چیست خاک از آشفتن غبارست و به جمعیتگل است
3 وحشت بحر از شکست موج ظاهر میشود رنگ روی عشقبازانگرد پرواز دل است
4 بیگداز خویش باید دست شست از اعتبار هرکه درخود میزند آتش چراغ محفل است
1 هرکجا وحشتی از آتشم افروخته است برق در اول پرواز نفس سوخته است
2 چه خیال است دل از داغ تسلیگردد اخگری چشم به خاکستر خود دوخته است
3 لاف را آینهپرداز محبت مکنید به نفس هیچکس این شعله نیفروخته است
4 نتوان محرم تحقیق شد از علم و عمل و ضعها ساخته و ما و من آموخته است