عمرها شد عجزطاقت سویجیبم از بیدل دهلوی غزل 642
1. عمرها شد عجزطاقت سویجیبم رهبرست
در ره تسلیم دل پاییکه من دارم سرست
1. عمرها شد عجزطاقت سویجیبم رهبرست
در ره تسلیم دل پاییکه من دارم سرست
1. نسخهٔ آرام دل در عرض آهی ابترست
غنچهها را خامشی شیرازهٔ بال و پرست
1. زندگی نقد هزار آزارست
هرقدر کم شمری بسیارست
1. هوس دل را شکست اعتبارست
به یک مو حسن چینی ریشدارست
1. توان به صبر نمودن دل شکسته درست
که هیچ نقش نگشتهست نانشسته درست
1. قابل نخل ما بر دگرست
گردن شمع را سر دگرست
1. دل از بهار خیال توگلشن رازست
نگه به یاد جمالت بهشتپردازست
1. تو محو خواب و در سیرکنفکان بازست
مبند چشمکه آغوش امتحان بازست
1. دل به یاد پرتو حسنت سراپا آتشست
از حضور آفتاب آیینهٔ ما آتشست
1. تا بهکی خواهی زلاف بخت بر سرها نشست
برخطتسلیم میباید چونقش پا نشست
1. تا غبارخط برآن حسن صفا پیرا نشست
یک جهان امید در خاکستر سودا نشست
1. عاقبت چون شعله خاکستر به فرق ما نشست
درد صهبا پنبه گشت و بر سر مینا نشست