1 بحر رازم پیچ و تاب فکرگرداب من است شوخی طبع رسا امواج بیتاب من است
2 صاف معنیکرد مستغنی ز درد صورتم چون بط می باطن من عالم آب من است
3 شور شوقم پردهٔ آهنگساز بیخودیست نالهٔمن چون سپند افسانهٔخوابمن است
4 در صفای حیرتم محو است نقشکاینات اینکتانگمگشتهٔ آغوش مهتاب من است
1 چون حباب آیینهٔ مااز خموشی روشناست لب به هم بستن چراغ عافیت را روغن است
2 یاد آزادیست گلزار اسیران قفس زندگیگر عشرتی دارد امید مردن است،
3 تیرهروزان برنیایند از لباس عاجزی همچوگیسو سایه را افتادگی جزو تن است
4 عیبپوشیهاست در سیر تجرد پیشگان نقش پای سوزن ما بخیهٔ پیراهن است
1 زندگانی در جگرخار است و در پا سوزن است تا نفس باقیست در پیراهن ما سوزن است
2 سر بهصد کسوت فروبردیم و عریانی بجاست وضع رسوایی که ما داریم گویا سوزن است
3 ماجرای اشک و مژگان تا کجا گیرد قرار ما سراسر آبله، عالم سراپا سوزن است
4 میکشد سررشتهٔ کار غرور آخر به عجز گر همه امروز شمشیر است، فردا سوزن است
1 این انجمن چو شمع مپندار جای ماست هر اشک در چکیدنش آواز پای ماست
2 جان میدهیم و عشرت موهوم میخریم چونگل همان تبسم ما خونبهای ماست
3 روشن نکردهایم چو شبنم درین بساط غیر از عرقکه آینهٔ مدعای ماست
4 طرح چه آبرو فکند قطره ازگهر ما رفتهایم و آبلهٔ پا به جای ماست
1 برگ عیش من به ساز بیخودی آماده است چون بط می بال پروازم ز موج باده است
2 نقش پایم ناتوانیهای من پوشیده نیست بیشتر از سایه اجزایم به خاک افتاده است
3 عجز هم در عالم مشرب دلیل عالمیست پای خوابآلوده را دامان صحرا جاده است
4 حیرت ما را بهتحریک مژه رخصت نداد خط شوخ اوکه رنگ حسن را پر داده است
1 آتش وحشتم آنجاکه برافروخته است برق در اول پرواز، نفس سوخته است
2 چه خیال است دل از داغ، تسلیگردد اخگرم چشم به خاکستر خود دوخته است
3 گفتگو آینهپرداز محبت نشود به نفس هیچکس این شعله نیفروخته است
4 از قماش بد و نیک دو جهان بیخبریم چون حیا پیرهن ما نظر دوخته است
1 بسکه آفت ما ضعیفان را حصار آهن است چشم زخمیگر هجوم آرد دعای جوشن است
2 سینه چاکان میکنند از یکدگرکسب نشاط از نسیم صبح شمع خانهٔگل روشن است
3 از حیا با چربطبعان برنیاید هیچکس آب در هرجاکه دیدم زیردست روغن است
4 پیشکاران عجوز دهر یک سر غالبند آنکه ز مردان به مردی باج می گیرد زن است
1 بس که دشت از نقش پای لیلی ما پرگل است گرباد از شور مجنون آشیان بلبل است
2 حسن خاموش از زبان عشق دارد ترجمان سرو مینا جلوه را کوکوی قمری قلقل است
3 بس که مضمون نزاکت صرف سرتاپای اوست گر کف دستش خطی دارد رگ برگ گل است
4 در خراش زخم عرض رونق دل دیدهام چشمهٔ آیینه را جوهر هجوم سنبل است
1 زندگی را شغل پرواز فنا جزوتن است با نفس،سرمایهای گر هست ازخود رفتن است
2 نبض امکان را که دارد شور چندین اضطراب همچو تار ساز در دلهیچ و بر لب شیون است
3 بگذر از اندیشهٔ یوسفکه درکنعان ما یا نسیم پیرهن یا جلوه ی پیراهن است
4 هیچکس سر برنیاورد ازگریبان عدم شمع این پروانه از خاکستر خود روشن است
1 خندهصبحیستکه در بندگریبانگل است عیش موجیستکه سرگشتهٔ توفانگل است
2 غنچه را بوی دلافزا سخن زیرلبیست خلق خوش ابجد طفلان دبستانگل است
3 محو رنگینی گلزار تماشای توام از نگه تا مژهام عرض خیابان گل است
4 بسکه صد رنگ جنون زنده شد ازبوی بهار دم عیسی خجل از جنبش دامانگل است