جاییکهنه فلک ز حیا سر از بیدل دهلوی غزل 594
1. جاییکهنه فلک ز حیا سر فکنده است
چونگل چمن دماغی اقبال خنده است
...
1. جاییکهنه فلک ز حیا سر فکنده است
چونگل چمن دماغی اقبال خنده است
...
1. شور استغنای عشق از حسرت دل بوده است
کوس اربابکرم فریاد سایل بوده است
...
1. رنگ خون گلجوش زخم تیغ گلچین بوده است
باغ تسلیم محبت طرفه رنگین بوده است
...
1. سرنوشت روی جانان خط مشکین بوده است
کاروان حسن را نقش قدم این بوده است
...
1. تا حیرت خرام تو سامان دیده است
چندین قیامت از مژهام قد کشیده است
...
1. تا ز آغوشوداعت داغ حیرتچیده است
همچوشمعکشتهدر چشممنگهخوابیدهاست
...
1. جنس موهومم دکان آبرویی چیده است
هیچ هم در عالم امید میارزیده است
...
1. در جنونم موی سر سامان راحت چیده است
خاک این صحرا لب خشکه را لیسیده است
...
1. بازم به دل نوید صفایی رسیده است
از پیشگاه آینه صبحی دمیده است
...
1. جنس ما با اینکسادی قیمتی فهمیده است
وین حباب پوچ خود را باگهر سنجیده است
...
1. عالمی را بیزبانیهای من پوشیده است
شمع خاموش انجمنها در نفس دزدیده است
...
1. واژگونی بسکه با وضعم قرینکردیده است
سرنوشتم نیز چون نقش نگین گردیده است
...