در گلستانیکهگرد عجز از بیدل دهلوی غزل 583
1. در گلستانیکهگرد عجز ما افتاده است
همچو عکسازشخص،رنگازگلجدا افتاده است
...
1. در گلستانیکهگرد عجز ما افتاده است
همچو عکسازشخص،رنگازگلجدا افتاده است
...
1. آرزوی دل، چو اشک از چشم ما افتاده است
مدعا چون سایهای در پیش پا افتاده است
...
1. چشمواکن حسن نیرنگ قدم بیپرده است
گوش شو آهنگ قانون عدم بیپرده است
...
1. خامشی در پرده سامان تکلمکرده است
از غبار سرمه آوازی توهم کرده است
...
1. پیریام پیغامی از رمز سجود آورده است
یکگریبان سوی خاکم سر فرود آورده است
...
1. بعد مرگم شامنومیدی سحرآورده است
خاکگردیدن غباری در نظر آورده است
...
1. نالهٔ ما شیوهها امشب به بر آورده است
نخل ماتم نوحهٔ چندی ثمر آورده است
...
1. هم در ایجاد شکستی به دلم پا زده است
نقش شیشه گرم سنگ به مینا زده است
...
1. موج هرجا، در جمعیتگوهر زده است
تب حرص استکه ازضعف به بستر زده است
...
1. سر هرکس زگلی پر زده است
گل ندانست چه برسر زده است
...
1. باز سرگرمی نظاره به سامان شده است
شعلهٔ ایمن دیدارگلافشان شده است
...