ز غصه چاره ندارد دلی که آگاه از بیدل دهلوی غزل 559
1. ز غصه چاره ندارد دلی که آگاه است
فروغ گوهر بینش چو شمع جانکاه است
...
1. ز غصه چاره ندارد دلی که آگاه است
فروغ گوهر بینش چو شمع جانکاه است
...
1. تپیدن دل عشاق محوکسوت آه است
به حال شورش دریا زبان موج گواه است
...
1. آفت سر و برگ هوس آرایی جاه است
سر باختن شمع ز سامانکلاه است
...
1. خاک نمیم، ما را،کی فکر عجز و جاه است
گرد شکستهٔ ما بر فرق ماکلاه است
...
1. دل را ز نگه دام هوس بر سر راه است
در مزرع غم ریشهٔ این دانه نگاه است
...
1. سیر بهار این باغ از ما تمیزخواه است
اما کسی چه بیند آیینه بینگاه است
...
1. عرقفشانی شبنم در این حدیقه گواه است
که هر طرف نگرد دیده انفعال نگاه است
...
1. گوهر دل ز سخن رنگ صفا باخته است
زنگ این آینه یکسر نفس ساخته است
...
1. نه عشق سوخته و نه هوسگداخته است
چو صبح آینهٔ ما نفسگداخته است
...
1. هرکجا وحشتی از آتشم افروخته است
برق در اول پرواز نفس سوخته است
...
1. آتش وحشتم آنجاکه برافروخته است
برق در اول پرواز، نفس سوخته است
...
1. برروی ما چوصبح نهرنگی شکسته است
گردی ز دامن تپش دل نشسته است
...