1 نفس محرک جسم به غم فسرده ماست غبار خاکنشین را، رم نسیم عصاست
2 مرا معاینه شد از خط شکستهٔ موج که نقش پای هوا سرنوشت این دریاست
3 به کنه مطلب عجزم کسی چه پردازد لب خموش طلسم هزار رنگ صداست
4 چو سرو بیطمع از دهر باش و سر بفراز که نخل بارور از منت زمانه دوتاست
1 خواب در چشم و نفس بر دل محزون بار است ازکه دورمکه به خود ساختنم دشوار است
2 عرق شرم تو، ازچشم جهان، شست نگاه گرتو خجلت نکشی، آینهها بسیار است
3 گوشهٔ چشم تو محرومیکس نپسندد گر تغافل مژه خواباند نگه بیدار است
4 نرود حق وفای ادب ازگردن ما موج را بستنگوهرگره زنار است
1 شوخیانداز جرأتها ضعیفان را بلاست جنبش خویش از برای اشک سیلاب فناست
2 آخر از سَرو ِ تو شور ِقمری ما شد بلند جلوِهٔ بالابلندان خاکساران را عصاست
3 اینقدر کز بیکسی ممنون احسان غمیم بر سر ما خاک اگر دستی کشد بال هماست
4 عرض حال بیدلان راگفتگو درکار نیست گردش چشم تحیر هم ادای مدعاست
1 سایهٔ دستی اگر ضامن احوال ماست خاک ره بیکسیست کز سر ما برنخاست
2 دل به هوا بستهایم، از هوس ما مپرس با همه ببگانه است آنکه به ما آشناست
3 داغ معاش خودیم، غفلت فاش خودیم غیر تراش خودیم، آینه از ما جداست
4 آن سوی این انجمن نیست مگر وهم و ظن چشم نپوشیدهای عالم دیگر کجاست
1 فضای وادی امکان پر از غبار فناست چه آسمانچهزمینمغز ایندو پوستهواست
2 ز راستی مدد حال گوشهگیریهاست کمان کشیدن قد خمبده کار عصاست
3 به فیض میکشی ز دم شکوه آزادیم سیاه مستی ما سرمهٔ خموشی ماست
4 نمیرسد کف عشاق جز به نالهٔ دل که دست باده کشان تا به گردن میناست
1 ای عدمپرورده لاف هستیات جای حیاست بینشانی را نشان فهمیدهای تیرت خطاست
2 سایه را وهم بقا در عجز خوابانیده است ورنه یک گام از خودت آنسو جهان کبریاست
3 شبنم این باغ مژگانی ندارد در نظر گر تو برخیزی ز خود برخاستنهایت عصاست
4 بیخمیدن از زمین نتوان گهر برداشتن آنچه بردارد دلت زین خاکدان قد دوتاست
1 از چمن تا انجمن جوش بهار رحمت است دیده هرجا باز می گردد دچار رحمت است
2 خواه ظلمتکن تصور خواه نور آگاه باش هرچه اندیشی نهان و آشکار رحمت است
3 ذرهها در آتش وهم عقوبت پر زنند باد عفوم اینقدر تفسیر عار رحمت است
4 دربساط آفرینش جزهجوم فضل نیست چشم نابینا سپید از انتظار رحمت است
1 بسکه امشب بیتوام سامان اعضا آتش است گر همه اشکی فشانم تا ثریا آتش است
2 شوخی آهم به دل سرمایهٔ آرام نیست سوختن صهباست نرمی راکه مینا آتش است
3 همچو خورشید از فریب اعتبارما مپرس چشمهٔ ما را اگر آبیست پیدا آتش است
4 بیتو چون شمعیکه افروزند بر لوح مزار خاک بر سرکردهایم و بر سر ما آتش است
1 بیدماغی مژدهٔ پیغاممحبوبم بس است قاصد آواز دریدنهای مکتوبم بس است
2 ربط این محفل ندارد آنقدر برهم زدن گر قیامت نیست آه عالم آشوبم بس است
3 تا بهکیگیرم عیار صحبت اهل نفاق اتفاق دوستان چون سبحه دلکوبم بس است
4 سخت دشوار است منظور خلایق نبشتن با همه زشتی اگر در پیشخود خوبم بس است
1 بندگی هنگامهٔ عشرت پرستیها بس است طوقگردن همچو قمری خط جام ما بس است
2 غیر داغ آرایش دل نیست مجنون مرا جوهرآیینهٔ این دشت نقش پا بس است
3 گر بساط راحت جاوید باید چیدنت یک نفس مقدار در آیینهٔ دل جا بس است
4 میپرستان فارغند از عرض اسبابکمال موجصهبا جوهر آیینهٔ مینا بس است