1 اضطراب نبض دل تمهید آهنگ فناست شعلهدر هر پر فشاندناندکیاز خود جداست
2 شخص پیری نفی هستی میکند هشیار باش صورت قد دوتا آیینهٔ ترکیب لاست
3 زینچمن بر دستگاهرنگ نتوان دوخت چشم غنچه تا ناخن به خون دل نشوید بیحناست
4 هیچکس چون ما اسیر بیتمیزیها مباد مشت خاکی درگره داریمکاین آب بقاست
1 ز دستگاه جنون راز همتم فاش است که جوش آبلهام هر قدم گهر پاش است
2 حصول کار امل نیست غیر خفت عقل برای دیگ هوس خامی طمع آش است
3 غبارکلفت ازببن مبیهمانسرا نرود که طبع خلق فضول و زمانه قلاش است
4 چو صبح بسخه فروش ظهور آفاقیم ز چاک سینهٔ ما رازنه فلک فاش است
1 دوری منزلم از بسکه ندامت اثر است سودن دست ز پا یک دو قدم پیشتر است
2 عالمی سوخت نفس، در طلبو رفت بهباد فکر شبگیر رها کن که همینت سحر است
3 قطرهٔ ما به طلب پا زد و از رنج آسود بیدماغی چقدر قابل وضع گهر است
4 تا خموشی نگزینی حق و باطل باقیست رشتهای راگره جمع نسازد دو سر است
1 هستی به رنگ صبح دلیل فنا بس است بهر وداع ما نفس آغوش ما بس است
2 زین بحر چون حباب کمال نمود ما آیینهداری دل بیمدعا بس است
3 ما مرد ترکتازی آن جلوه نیستیم بهر شکست لشکر ما یک ادا بس است
4 محروم پایبوس تو را بهر سوختن گرشعلهنیست غیرت رنگ حنابس است
1 غلغل صبح ازل از دل عالم برخاست کاتش افتاد در بن خانه و آدم برخاست
2 خلقی از دود تعین به جنون گشت علم شمعهاگل به سر از شوخی پرچم برخاست
3 صنعتی داشت محبتکه ز مضراب نفس صد قیامت به خروش آمد و مبهم برخاست
4 نه همین اشک چکید ازمژه وخفت به خاک هرچه افتاد ز چشم تر ما، کم برخاست
1 بسکه سودای توام سرتا به پا زنجیر پاست مویسر چوندود شمعمجمعبا زنجیر پاست
2 اشکم و بر انتظار جلوهای پیچیدهام یاد آنگل شبنم شوقمرا زنجیرپاست
3 همتی ای ناله تا دام تعلق بگسلیم یعنی از خود میرویم و رهنما زنجیر پاست
4 عالم تسخیر الفت هم تماشاکردنیست جلوهاش را حلقههای چشم ما زنجیر پاست
1 صد هنر در پرده دل فرش اقبال صفاست بیشتر در خانهٔ آیینه جوهر بوریاست
2 سجده تعلیم است عجز نارساییهای شوق چین کلفت بر جبینم نقش محراب دعاست
3 شمع دیدی عبرت از هنگامهٔ آفاق گیر گرد بال شعله فرسودی فروغ بزمهاست
4 دولت شاهی ندارد بیش از این رنگ ثبات کز هواپروردگان سایهٔ بال هماست
1 تهمتافسردگی بر طینت عاشق خطاست ناله هرجا آینه گردید آزادینماست
2 بیفنا مشکلکهگردد دل به عبرت آشنا چشم این آیینه را خاکستر خود توتیاست
3 شرم باید داشتن از شوخی آثار شرم چون عرق بیپردهگردد لغزش پای حیاست
4 تا توان آزاد بودن دامن عزلت مگیر موج را در هر تپش بر وضعگوهر خندههاست
1 رفتن عمر ز رفتار نفسها پیداست وحشت موج ، تماشای خرام دریاست
2 گردبادی که به خود دودصفت می پیچد نفس سوختهٔ سینهٔ چاک صحراست
3 جوهر آینه افسرده ز قید وطن است عکس راگرد سفرآب رخ نشو و نماست
4 ازگهر موج محال است تراود بیرون گره تار نظر چشم حیاپیشهٔ ماست
1 ما را به راه عشق طلب رهنما بس است جایی که نیست قبلهنما نقش پا بس است
2 جنس نگه زهرکه بود جلوه سود ما سرمایه بهرآینهکسب صفا بس است
3 ننشست اگر به پهلوی، ما تیر او، ز ناز نقشی به حسرتش، ز نی بوربا بس است
4 سرگشتهای که دامن همت کشد ز دهر بر دوش عمر چون فلکش یک ردا بس است